سلام کسرا.

یک روز به تو گفته بودم که بیا برویم به دیدار پروانه‌های شیشه‌‌ای و انعکاس همه‌ی دنیا را در ظرافت بال‌هایشان ببینیم. چند شب پیش بود که وقتی وارد اتاقم شدم، دیدم یک پروانه‌ی سفید شب‌پره نشسته روی پنجره‌ام. به او توجه نکردم. بعد از دقایقی بلند شد. دیدم به خود می‌پیچد. حس کردم نکند گرسنه و تشنه مانده و در حال جان دادن است. نشست روی زمین. منِ تا ابد ترسو از لمسِ‌ حشرات، با گوشه‌ی یک شی‌ای بلندش کردم. از شی فاصله گرفت و آمد نشست روی خود دستم. ازش نترسیدم. کوچک و صدفی و زیبا بود. خیلی معصوم و زیبا بود. بردم گذاشتمش در خاک گلدان لب پنجره. که برود چیزی بخورد. دیدم چسبیده به خاک و تکان نمی‌خورد. باد سردی می‌وزید. ترسیدم. جی‌پی‌تی گفت ممکن است در سرمای امشب تا صبح جان بدهد. گریه‌ام گرفت؛ به هر بدبختی بود آوردمش داخل دوباره. گوش می‌دهی؟ حواست اینجاست؟ نشست لبه‌ی فرش این بار. کمی آب ریختم لبه فرش که بمکد. فکر می‌کردم تا صبح زنده نماند. با دلواپسی خوابیدم. صبح شد؛ بعد از تکان خوردن پلک‌هایم، رفتم تکانش دادم؛ کمی طول کشید تا بیدار شوی. یعنی بیدار شود. پرواز کرد. گمش کردم. پنجره را تا آخر باز کردم که برود روی غنچه گل بیرون پنجره. دیگر او را ندیدم. شب شد. پرده را کشیدم که بخوابم. دیدم از روی پرده بلند شد و رفت تا روی در! گفتم ای بابا تو که هنوز اینجایی! ترسیدم توی اتاقم جان بدهد. جی‌پی‌تی میگفت شاید آخرهای عمرش شده و آمده جای راحت و گرم بمیرد. روی چوب در آب ریختم. کنار بال شیشه‌ای اش. که بمکد. از او خواستم تا صبح زنده بماند. التماسش کردم. از او خواستم که نمیرد. و خوابیدم. صبح شد. نشستم روی تخت. سرحال شده بود. خودش پرواز کرد آمد تا روی تخت. آرام بینی‌ام را لمس کرد و دو دور، دور سرم چرخید. و نشست لبه‌ی پرده. قربان صدقه‌ات رفتم. یعنی قربان صدقه‌اش رفتم. پرده را به سمت بیرون گرفتم. و رفت.

چند روز بعدش داشتم از حالم برای علی می‌گفتم که تنها لحظه‌ی زیستنم در این چند صباح گذشته این دو روزی بود که پروانه در اتاقم بود. بهانه حیات داشتم... علی در جوابم گفت، میدانستی پروانه که در خانه می‌آید، روح کسی‌ست که دوستش داری و از دنیا رفته؟ کسرا باور کن خیلی‌ها به ذهنم آمدند. خیلی‌ها... ولی تو جزوشان نبودی... ولی چگونه باور کنم تو نبودی وقتی آن پروانه فردای روز رفتن تو تا خانه من آمده بود بی‌انصاف؟

کسرا! آخرین عکسی که از تو دارم، یک پروانه شب‌پره کوچک سفید است که روی در اتاقم بال‌هایش را باز کرده. چون دیگر زنده نیستی نمی توانم از تو اجازه بگیرم و عکست را بگذارم. ولی چون نامه دوست داشتی آمده‌ام برایت نامه بنویسم. آمده‌ام که بگویم می‌خواهم برایت بمیرم. برای تو و نقطه‌ات. همان که گفتی در آن دو هفته‌ی کذایی زنده نگهت داشته بود. همان نقطه‌ای که الان یتیم نبودنِ توست. و ماهی‌ها. ماهی‌های بنفش. ماهی بنفشی که توی فنجان عکسم کشیدی. و ویس‌های رادیوسری که برایم می‌خواندی. و به جای بیبی‌ها و خطاب‌های فیک و بی‌اصالت، کلمه شازده را جایگذاری می‌کردی. و من روی تکرار آنقدر به صدای تو گوش می‌دادم که بخوابم... می‌خواهم بمیرم برای اینکه حواسم از تو پرت بود. می‌خواهم بمیرم برای اینکه درد می‌کشیدی و من هیچکار برایت نکردم. میخواهم بمیرم برای تماس های از دست رفته. برای تماس های از دست نرفته‌ی بی‌کلام و بی‌کلمه. می‌خواهم بمیرم که تمام انعکاس جهان را در بال‌های شیشه‌ای تو دیدم... 

صدایم می‌زدی هستیِ تمام؟ پدرِ نقطه‌های بی‌کسِ عالم! هستیِ تمامِ تو بدونِ نقطه شده. دیگر هستیِ ناتمامِ توام شازده.

یک بار به تو گفته بودم که "امروز روز خوبی‌ست. کسرا برایم آهنگ فرستاده و قرار است باقی مسیر را به صدایت گوش بدهم. تو شبیه یک فیلم سینمایی زنده‌ای که پایانی ندارد. همیشه در حال اکرانی و هر کسی حق ورود به سالن سینما را ندارد." اما حالا می‌خواهم بمیرم برای این فیلمِ به میانه نرسیده، توقیف شده کسرا. من التماس بال‌های شیشه‌ای تو را کرده بودم که نمیری...

می‌خواستم همه‌ی دنیا، فیلم‌های تو را ببینند. همه، عکس‌های تو را نوشِ چشم کنند. همه، صدای تو و سازت را از بر شوند. می‌‌خواستم نگاه تحسین آدم‌ها را وقتی به تو می‌نگرند شاهد شوم. اما حالا فقط می‌خواهم بمیرم برای تو... انگار همه آنچه از تو بود را دارم به تنهایی به دوش می‌کشم. هر آنچه بودی. همه‌ی عمق بی‌پایانت را وال تنهای 52 هرتز... بار صعبی‌ست. کمکم نمی‌کنی ساکن پلاک یازده؟ قرار بود مجموعه‌هایت را نشان‌مان دهی. قرار بود آن متنی که خیلی دوستش داشتم را برایم دکلمه کنی. قرار بود باز هم اجرا داشته باشی... قرار بود و قرار بود و قرار بود... 

در اتنهای اولین پیامت به من نوشته بودی، نقطه روی کله‌ات.

در انتهای اولین پیام بی‌جوابم به تو می‌نویسم نقطه روی کله‌ات. روی چشم‌های بسته‌ات. روی قلبی که برای دیگر رنج نکشیدنش هر ساعت گریه می‌کنم.

تا ابد دلتنگ دوباره خواندن تو می‌مانم. دوباره دیدن عکس‌هایت. دوباره شنیدن صدایت. تا ابد در من زنده‌ای و تا ابد برایت می‌میرم. 

می‌بینی‌ام؟ دوباره ده ساله شدم. دوباره به صفحه آخر کتاب شازده کوچولو رسیده‌ام. دوباره نیمه‌های شب است. دوباره تاریک است و من تنهایم. دوباره شازده کوچولوی قصه می‌میرد و دوباره تنهاتر می‌شوم. و دوباره در تنهایی برایش می‌گریم... دوباره می‌گویم:

 تو هرگز تکرار نمی‌شوی شازده کوچولوی من... هرگز...

نقطه روی کله‌ات عزیز من.

شب بخیر.

https://zeynak.blog.ir/