یه نقطهی روشنِ محو بود بین سیاهیِ پخشوپلای نشسته بین ابرای بارونی. از چارچوب پنجره بهش زل زده بودم و به یه فرانسویِ خیلی قدیمی گوش میدادم که روزهای دزیرهخوانی زیرصدای کتابخوندنم بود. یادمه انقدر دوستش داشتم که رفته بودم حرف به حرف و کلمه به کلمه و هجی به هجی حفظش کرده بودم که بتونم باهاش بخونم.
تهشم تونستم. ولی معنی اون کلمهها رو نمیفهمیدم وقت زمزمه.
فکر کنم در مورد تو هم همین بودم. سعی کرده بودم بلدت باشم ولی هیچوقت نفهمیده بودمت. و تو. تو هر لحظه سعی کردی از من فرار کنی و نتونستی. سعی کردی به کسی پناه بیاری که بهت اعتماد کنه ولی نتونستی. سعی کردی بری یه جوری که انگار نبودی ولی نتونستی.
حق داشتی.
آدم از خودش نمیتونه فرار کنه.
از خودش نمیتونه بره.
از خودش...
امروز یکی ازم پرسید چرا دوست نداری جایی بنویسی که بقیه بشناسنت؟ واقعا چرا؟ چه رازی تو شناخت هست که انقدر حبسم میکنه؟ شاید چون شناخت مرز میکشه دورِ روحت. مرزِ صورت. مرزِ چشمها. مرزِ دستها. انگار وسط یک هیچ عظیم یه فرمی پیدا میکنی. وسط یه آسمون خیلی صاف، فشرده میشی و به شکل یه ابر غلیظ درمیای. وسط یه دریای آروم، قیافهت میشه عین یه موج بلند.
یه فرمی پیدا میکنی. یه شکلی. یه صورتی. صورت داشتن چیز عجیبیه. آدمهای توی سرم هیچوقت صورت نداشتن. فکرهامو میگم. صورت ندارن و همه شون یه شکلن. شکلِ هیچ. و شکلِ هم. و شکلِ همه.
کلمههای آدمها شکل خودشون میشن. اگه شکل آدمها رو ندونی، شکل کلمههاشون برات، بیمرز و وسیع با ویوی ابدیه؛ مثل روح! و اگه شکل آدمها رو بدونی احتمالا دیگه نتونی شکل کلمهها رو ببینی. حد میخورن. میدونی حد خوردن چه شکلیه؟ تو کلمه نیستی که بدونی حد خوردن چه شکلیه. تو کلمه نیستی که قرعهی کار به نامِ توی دیوانه بزنن و بارِ یه مفهوم بزرگو رو دوش نحیفِ تو بذارن. تو کلمه نیستی که هر کس یه فهمی ازت داشته باشه و هیچکدومش مفهوم تو نباشه.
تو کلمه نیستی ولی آخ که چقدر کلمهها شکلِ تواَن...
Hier Encore
Charles Aznavour, Patrick Bruel
(Hier Encore Album, 1964)
پ ن: یه نقطهی روشنِ محو بود بین سیاهیِ پخشوپلای نشسته بین ابرای بارونی. "نور خواهی؟ مستعد نور شو!" گاهی عینک رو چشمته و تو با کلافگی دنبالش میگردی. گاهی گوشی تو دستته و با چراغ قوه ش دنبال خودش میگردی. گاهی منبع نور کنارته و تو دنبال شعاعهای کوچیکش میگردی. مستعد بودنو میفهمی؟ مستعد شو.
منم دوستندارم جایی بنویسم که بشناسنم. میخوام همینجوری بدون چهره و مثل روح با کلماتم شناختهبشم.
+ این آهنگ فرانسوی حتی لحن خوندنش هم من رو یاد آهنگ انگلیسی yesterday when i was young فرهاد مهراد میندازه و چقدر اون رو دوست دارم.
۱ مرداد ۰۲، ۰۶:۱۴
پاسخ:
سلام نرگسی
نمیدونم ولی شاید بخاطر همینه اصلاً که انقدر روح نوشتههات برام قشنگن. یه چیزی تو کلامت هست که برام نابه و بخاطر همین دوست دارم مدام ازت بخونم...
+ این یه آهنگ خیلی معروفه که بعد از انتشارش، به چندین زبان و توسط خوانندههای مختلف، بازخوانی و کاور شده. ورژن انگلیسیش دو سال بعد ورژن اصلی خونده شد با اسم yesterday, when I was young که فرهاد هم اون رو کاور کرده و بسیار زیباست. معمولا در بازخوانیها تا حد زیادی، اصل مطلب شعر حفظ میشه و اینجا هم اگه ترجمهها رو چک کنی میبینی که همینطوره
بهت پیشنهاد میکنم اگر تا الان گوش نکردی، به کاور آهنگ if you go away فرهاد هم گوش بدی. این آهنگ هم با همین فرمول، بازخوانی یه آهنگ قدیمی مشهور فرانسوی به نام ne me quitte pas (اگر وجود نمیداشتی) ئه که شعر و ملودیش بینظیره ♥️
من حس میکنم تمام ما آدما دچار یه نقض منطقی هستیم یا بهتره بگم تمام دنیا از منطقِ نقض پیروی میکنه!
خیلی جالبه که در عین حال که دوست نداریم شناخته بشیم
اما از درک نشدن بیزاریم
وقتی کسی نتونه ما رو بشناسه
چطور ما رو درک کنه
درک کردن نیازمند یه شناخت حداقلی هست! از سبک زندگی و هر چیز دیگه
یا این میخوایم بقیه رو بفهمیم و بشناسیم ولی خودمون رو همیشه توی کلی راز بزرگ محبوس میکنیم
ما آدما رفتار های نقض گونه زیادی داریم که فکر میکنم سر منشا همه ایناست
۱ مرداد ۰۲، ۰۶:۱۴
پاسخ:
ببینین کی اینجاس :)) سلام پسر. امیدوارم حالت خوب باشه ♡
دقیقاً؛ مخصوصاً در مورد منطق نقض که قبلا هم کلی باهم راجع بهش گپ زده بودیم و چقدر قشنگ گفتیش؛ کاملاً باهات موافقم. واسه همینم اصلا اسم اینجا جمع اضداده.
در مورد بیزاری از درک نشدن هم، فرهان انگار یه چیزی تهِ وجودمون ما رو از تنهایی میترسونه و انگار درک نشدن یه تصویر بزرگ و کامل از تنهایی به آدم نشون میده.
حالا کدومش رو باید به جون خرید؟ عذابِ شناخته شدن یا بیزاری از درک نشدن؟ مسئله این است :))
ولی میدونی چیه... احساس میکنم ما همش با امید به آزادشدن یه مرز و زندان دیگه برای خودمون میسازیم.
من مینویسم چون میخوام از بند قضاوتهای ناشی از اینکه چهرهم چطوره یا کجا و چطور زندگی میکنم -به لحاظ ظاهری- آزاد باشم؛ اما با کلماتم به بند کشیده میشم. من پستهام رو به زبان ادبی مینویسم چون اینطور خوانندههای کمتری دارم و کسی که واقعا براش مهمه پست رو میخونه اما باعث میشم بقیه فکر کنن بعد از این همه سالی که با هم دوست بودیم حالا فکر میکنم از دماغ فیل افتادم و خیلی خفنم مثلا!
اگر هم روزمره و ساده بنویسم میشم اونی که فکر میکنن هیچچیز از دنیا براش مهم نیست و دغدغهش جارو نکردن اتاقشه.
از هرطرفی بریم و هر مرزی رو برای آزادشدن بشکنیم یه مرز دیگه برامون ساخته میشه.
+ اوه اونم اصلش فرانسویه؟ نمیدونستم... ممنون حالا میرم و فرانسویش رو هم گوش میدم - هرچند درک انگلیسی خیلی راحتتره-
۷ مرداد ۰۲، ۱۴:۲۵
پاسخ:
چقدر قشنگ و درست گفتی نرگس. همینه واقعا. از هر طرفی بری، با هر امید و قصدی هم بری، یه مرز دیگه ساخته میشه. انگار ذات عمل رفتن، مرزسازه. و وجود داشتن. انگار مفهوم وجود داشتن رو به مرز داشتن گره زدن.
و فکر میکنم در عین اینکه خیلی جاها جلوه بدی داره، خوب هم هست و بالعکس.
- موافقم باهات در مورد راحتتر بودنِ درک انگلیسی؛ به گمونم برای من یه احساس خاصی پشت زبان فرانسوی نهفته است (یا هنر فرانسوی زبانان! نمیدونم) که با اینکه بلدش نیستم به شدت جذبش میشم و فکر کنم دلیل اینکه انقدر با ورژن فرانسوی آهنگها ارتباط میگیرم یا برام خاص میشن همینه :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
منم دوستندارم جایی بنویسم که بشناسنم. میخوام همینجوری بدون چهره و مثل روح با کلماتم شناختهبشم.
+ این آهنگ فرانسوی حتی لحن خوندنش هم من رو یاد آهنگ انگلیسی yesterday when i was young فرهاد مهراد میندازه و چقدر اون رو دوست دارم.