روزهای عجیبی رو میگذرونم. یعنی جلوهی بیرونیش عجیب نیستا. همه چیز ظاهراً مثل قبله. حتی بیاتفاقتر از قبل. یا که بیخیالتر از قبل. ظاهراً. ظاهر. سطح. ماسک. پوشش.
این شبا خیلی شبیهِ این عکسم. موهامو انقدی کوتاه کردم. میشینم لبهی تراس و پنجره و تو سکوت، به منظرهی شب و ساختمونای بلند روبرو نگاه میکنم و میرم تو فکرِ اینکه من چیام.
من واقعاً چیام؟
سوال سختیه. انقدر سخت که گاهی که تو آینه نگاه میکنم چیزی جز یه علامت سوال متحرک نمیبینم.
یه علامت سوال متحرک که از جاش بلند میشه لباس میپوشه راه میره میخوره کار میکنه و هر بار به ساعت نگاه میکنه که میزان عبورش از سر ثانیهها رو اندازه بگیره تا تهِ گذارِ شب که بشینه لبهی تراس و به شهر خیره شه.
یه جوری که انگار کن علامت سوال بودن معناش شده باشه. میشینه خیره میشه و منتظر میمونه تا خواب بیاد و اونو با خودش ببره.
خوابِ غریبه. خوابِ دور. خوابی که باهاش قهر کرده و بهش محل نمیذاره.
ولی علامت سوال، هنوزم منتظرش نشسته.
گوشهی شهر، خیره به ماه. وقتی که همهی چراغا خاموش بودن. وقتی که تمامِ شهر خوابیده بود.
سلام.سلامسلام،
به نظرم، به قول پوآرو البته، میگفت:_انقدر سؤال کن تا سؤال اصلی خودش رو نشون بده! این علامت سؤال های متحرک، خیلی مهمن:).
چه وبلاگ قشنگی دارید، خیلی شبانه و دوستداشتنیه:))).