برای دست کشیدن از تو باید بیشتر از این‌ها تلاش می‌کردم... بلاتکلیفم. بلاتکلیف مثل برفک‌های تلویزیونی خیلی قدیمی. ذهنم شبیه تلویزیون کوچولوی زردرنگ خونه‌ی مادرجون است. تلویزیون پنج سالگی. دو تا آنتن داشت روی کله‌اش. و همیشه‌ی خدا برفک داشت. برفک‌های سفید و سیاه. برفک‌هایی که سیاهش بیشتر از سفیدش بود. ذهنم شبیه برفک‌های تلویزیون زرد رنگ پنج سالگی‌ست. گاهی که آنتنش وصل می‌شد می‌دیدم که آقای واحدی صبح‌های شنبه شبکه‌ی یک برنامه‌ صبحگاهی اجرا می‌کند. این جزو معدود چیزهاییست که از پنج سالگی یادم مانده. این، و مربای هویج، سر سفره‌ای که مورچه جولانگاهش بود. و یک ستون کنار ایوان یادم مانده که تنها کسی که می‌توانست از کنارش رد شود من بودم. یک شلوار هم یادم می‌آید از آن روزها. یک شلوار قهوه‌ای رنگ جیر کبریتی به قد و قواره‌ی کوچولوی آن روزهایم. اینها را یادم مانده و قد بلند و اندام لاغر یک پسر با کارت‌های فوتبالی که سالها از او متنفر بودم. الان دیگر از او متنفر نیستم. اصلا دیگر به او فکر نمی‌کنم. بخشیدمش. حداقل به خودم اینطوری می‌گویم. این‌ها تنها چیزهاییست که از پنج سالگی یادم مانده. سایه‌ی درد با همه‌ی این جزئیات کوچک عجین شده. مولکول به مولکول. هست به هست. وجود به وجود. اتم به اتم. درد همه‌ جای این‌ها پخش است. وقتی به کارت‌های فوتبال فکر می‌کنم استخوان‌هایم درد می‌گیرد. به شلوار قهوه‌ای هم. به ایوان با یک ستون هم. به تخم مرغ آب‌پز سر صبح. به مربای هویج سر سفره‌ای مورچه‌اندود. به شعله‌ی بالای بخاری. به بوی سیگار ناشتای آقای کنگاوری همسایه‌‌ی دیوار سمت راست. سعی کرده بودم فراموششان کنم. فراموش هم کردم. بیشتر کودکی‌ام را به خاطر نمی‌آورم. بیشترش را جز همین‌ها که نام بردم. همین‌ها که درد داشتند. حال نوبت رسیده به الان. به اینجای دور از پنج سالگی. به اینجای دور از من. حال نوبت رسیده به تو. به همه‌ی چیزهایی که کل وجودم را بالا می‌آورد. به تو فکر می‌کنم و ظرف می‌شوم. ظرف درد. ظرفی به گنجایش دریا. ظرفی که مادر دردها می‌شود. ظرف دردزا. آبستن درد می‌شوم. درد می‌زایم. مادری که هر بار سر زا می‌رود. دریا دریا درد درون ظرفم جمع می‌شود و لبریز می‌شوم از درد. سرریز می‌کند از نوک انگشت‌هایم. از نوک مژه‌هایم. از سطحی‌ترین نقاط رو‌ی پوستم. دست‌هایم را در هوا تکان می‌دهم. بی‌نظم. بی‌الگو. می‌رقصم. سرخوشانه. درد می‌بارد و دریا طوفانیست و فقط یک تکان کوچک فاصله دارم تا سونامی. تنها یک ثانیه. و من در این ثانیه گیر کرده‌ام. شبیه گرَوندهاگ دِی. زمان ماهیتش را از دست داده و من در یک چرخه‌ی بی‌نهایت، در یک ثانیه قبل از تخریب شهر کوچک درونم گیر کرده‌ام. یک ثانیه قبل از اینکه آب هر آنچه هست و نیست را ببرد. آفتاب سر می‌زند و من در همان یک ثانیه‌، خاموش مانده‌ام. آفتاب می‌میرد و من مدفونِ همان یک ثانیه‌ام. گرگِ آسمان بیشتر از میشَش می‌شود و همان یک ثانیه‌ گرگِ من می‌شود و بره‌ی درونم را بی‌منت قورت می‌دهد. یک ثانیه‌ای که بارها تمام شدنش را تصور کردم. بارها بارها بارها بارها بارها. تو حیات‌بخش منی و بلاتکلیفی برای تو مرگِ من‌ است. در زیستِ پنجره‌ام‌ نفس می‌کشی. در پنجره‌ی بودنم. بودنی که خیلی‌وقت است تمام شده. اما کسی آن‌ را نمی‌بیند. بلاتکلیفی برای تو مرگِ من‌ است و برای تمام کردنش باید رهایت کنم. باز هم یک چیزِ دیگر دارم که نصفه و نیمه رهایش کنم. این که این بار آن چیز تویی، درد من است. اینکه رهایت نکنم درد من است. اینکه رهایت بکنم درد من است. بلاتکلیف مانده‌ام. بلاتکلیفی درباره‌ی تو درد من است. تصدقت شوم بلاتکلیفِ من! من به قربان همه‌ی نبودن‌هایت. ندیدن‌هایت. می‌بینی‌ام؟ منِ بلاتکلیف، من در یک ثانیه قبل از تخریب آخر حبس شده‌ام. محبوس توام. خرابم نمی‌کنی. تکانم نمی‌دهی. تا سونامی یک لرزه‌ی کوتاه میخواهم. با عمق کم. یک لرزه‌ی یک ثانیه‌ای. منتظرم. منتظر تکانیده شدن. دریا دریا دردم و منتظر تمام شدن. آبستن شده‌ام. تو درد منی. تو را می‌زایم هر شب. تکانم نمی‌دهی. تمامم نمی‌کنی. غریقم نمی‌کنی. غریق بی‌آب مانده‌ام. تا به حال منتظر بی‌زمان دیده‌ای؟ صبح‌ها و شب‌ها، ثانیه‌ها و عقربه‌‌ها... انتظار من فراتر از زمان است. ثانیه‌ام نمی‌شوی. زمان می‌گذرد. زمانم نمی‌شوی. زمانم می‌گذرد. تارهای روی شقیقه‌ام سفید شده‌اند. آخرین دانه‌ی قرص این ورق را می‌خورم و کورکورانه آخرین ته سیگار باد برده را پیدا می‌کنم و قبل از تمام شدن شب به خواب می‌روم. از تو حرف زده‌‌ام و دهانم بوی تو را می‌دهد. به دست‌هایت فکر می‌کنم و دست‌هایم بوی تو را گرفته. برای دست کشیدن از تو باید بیشتر از این‌ها تلاش کنم. باید که راز من بمانی. رازی مگو. رازی خلوت. رازی خفته. رازی که هیچکس جز خودم آن را نمی‌داند. آن را نمی‌فهمد. آن را نمی‌بیند. باید که رازی فراموش شدنی باشی. رازی قایم کردنی. رازی رها کردنی. باید بگذارمت لای چمدان چاییده‌ی پاییز. باید تو را در سورتمه‌ی بابانوئل‌هایی که هرگز وجود ندارند بچپانم. باید بفرستمت کنار برف‌های سال آینده‌ی شمالی که هرگز روی برف به خودش نمی‌بیند. باید تو را مثل دفترچه خاطراتی که دوست می‌داشتم در صندوقی بگذارم و چالت کنم گوشه‌ی باغچه‌ و نشانی برای خودم نگذارم. باید که ابر بالای چاله را نشانه‌ی تو بگیرم. باید که ابر شوم. ابر تو. و باید که بگذارم تو باد باشی. باید دورم کنی. باید دورت شوم. ابری دور. بی‌بارش. بکر و دست‌نخورده. بکر و باد نخورده. باید. باید. باید. "تو را باید کجا پنهان کنم که خودم فراموشت کند؟"

Unwanted

The Leftovers

Max Richter

(The Leftovers: Season 1, 2014)