سرده. اونجا هم سرده؟ کاپشن بسشه این هوا؟ آره.
تاریکه. من هستم و درختها. تندتر راه می‌رم. تای آستین بافتو وا می‌کنم و می‌کشم تا سر انگشتام. سرما حس غربت داره. این شهر حس غربت داره. شب حس غربت داره. تنم، سرم، قفسه‌ی سینه‌م، دستام حس غربت 
دارن. من غریبم تو خودم.
گفتم تاریک؟ کی شب شد؟
دیدی چی شد؟ حواسم پرت شد. پرت شما. غروب محو شد. غروبو از دست دادم. از این همه پله بالا اومدم و تهشم غروبو از دست دادم. دروغ می‌گم پله نبود. آسانسور بود. کلاه این ژاکت گشاد چارخونه رو تا نوک دماغم آورده بودم پایین و دکمه آسانسورو بعد از سه بار تلاش، فشار دادم و تا اینجا اومدم. دستام جون ندارن. امروز خیلی بی‌پناهم. اومده بودم تا به غروب پناه بیارم. حواسم پرت یاد شما شد و غروب از کفم رفت. حواسم پرت چشمهاتون شد و سیگار سوخت و رسید تا سر انگشتهام. سوختم. می‌سوزم. سرده ولی می‌سوزم. دست‌هام. چشم‌هام. ته حلقم. قفسه‌ی سینه‌م. غروب از پشت سرم تموم میشه و روبروم یه ابر بارونی بزرگه که نمی‌باره. زل زده تو چشم‌هام و هر لحظه سیاه‌تر میشه. از این تماس چشمیِ پیوسته معذب میشم و باز هم نمی‌تونم نگاهش نکنم. چرا هواشناس نشدم؟ کاش هواشناس می‌شدم. هواشناس‌ها به آسمون بیشتر نگاه می‌کنن یا زمین؟ مزخرفه. اونام چشمشون به صفحه‌ی مانیتوره. همه‌ی ما آدم‌های مانیتوریم. برده‌های مانیتور. برده‌های پیکسل‌هایی که با چشم شمرده نمی‌شن. هواشناس‌ها هم همینن. آسمون نمی‌بینن. هر چی هست زمینه. زمین سرد. زمین غریب. اون‌ها هم از درد چشم‌هاشونو نیمه باز می‌کنن و اون‌ها هم عقربه‌ها رو می‌شمارن و به ترکیب اعداد ساعت نگاه می‌کنن و انقدر تموم میشن تا زمان تموم شه و برگردن خونه. خونه.

خونه؟ گفته بودم تو شکل خونه‌ای؟ تو شکل خونه‌ای. عین سیبی که از وسط نصفتون کرده باشن. تو شکل خونه‌ای ولی من بعد از مانیتور و ساعت و عقربه به تو برنمی‌گردم. تو شبیه پلاک ۱۱ ای. تو‌ ده به علاوه‌ی یکی. شبیه ابد به اضافه‌ی یک روز. تو روز بعد از ابدی. یکی بیشتر از کامل بودن. یکی بیشتر از آدم بودن. یه پله بعد از وجود داشتن. تو شکل خونه‌ای برای من ولی همیشه سردی. نگاهت سرده و بازوهات بهم گره خورده و فاصله‌ی انگشتات تا آغوش ‌من شده تعریفِ جدید واژه‌ی بی‌نهایت. تو خونه‌ای قدیمی در گوشه‌ی دورافتاده‌ی شهری که چراغ‌هاش خاموشن. برق‌ قطعه اصلا. قبض برقو صابخونه‌ی بی‌صاحاب‌مونده‌ش نداده و رفته آمریکا. تو شبیه خونه‌‌ی تاریک و سردی که برای من غیرقابل سکونته و من هنوز به خونه بودنش اصرار دارم. دارم روی کفپوش قدیمی یخ‌زده‌ش دراز می‌کشم و سعی می‌کنم به هم خوردن دندونام رو کنترل کنم و به خواب برم. ولی خوابم نمی‌بره. در آغوشم جا نمی‌شی. در آغوشت گم نمی‌شم. نگاهت قطب جنوبم می‌کنه و تاریکیت هیولا میشه و درسته قورتم می‌ده... من اصرار دارم تو خونه‌م باشی ولی با تو بودن مرگ منه و من بازیگر نقش اول مرده‌های متحرکم. حواسم پرت شما شد قربان. غروب رفت. شب ابریه. بارون نمی‌باره. باد منو به فس فس انداخته و آنی فاصله دارم تا تموم شدن. آنی فاصله دارم تا تو پلاک ۱۱ تموم شم. تو تهِ سیگار تموم شم. تو لحظه‌ی آخر ابد و یک روز. تو یک بودن‌ِ بعد از تکامل.

خونه‌ی سرد غیرقابل سکونت من! خونه‌ی سکناناپذیر من! خونه‌ی ساکن‌گریز من! خونه‌ی نامَسکنم! تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی؟ تو خودت باغی، خودت بهاری. اونوقت باغ مرا خزان‌ دهی... کویر منی. خشکسالی بعد از نعمت منی. منطقه‌ی جنگزده‌ی منی. آوارهای بعد از صلح منی. تو تنهایی منی. اجتماع منی. من باید با تو چه کنم که تو درد منی؟ ولی دردی که از خودم بیشتر دوستش می‌دارم.