یه تصویری توی سرم میاد دمدمای پاییز. تصویر عجیبیه که نمی دونم از کجا تو ذهنمه. نمی دونم واقعیه یا خیال، یا فیلم، یا حتی عکس. نمی دونم تصویرسازی ذهنمه یا توهم. نمی دونم از کِی اومده و از کجا پیداش شده. فقط هست. خیلی زندهست و در عین حال مبهمه. نزدیکای پاییز که میشه یه خیابون بارونی میاد تو ذهنم که روشناییش انعکاس چراغ ترمزای ماشینها روی آسفالت خیسه و هوا اونقدری سرد هست که بازوها، تن رو به بغل بگیرن و دستها جیب رو. شبه و بوی پاییز پخشه تو هوا و دلمو یه جوری میکنه. عین یه سکانس خیلی کوتاه. یه سکانسِ با بو.
آخه یه بویی داره پاییز. اون اولاش. تا حالا حسش کردی؟ حس میکنم من تنها آدم روی کرهی زمینم که اینو حسش میکنه بسکه هیچکی هیچی ازش نمیگه. عجیب نیست؟ یه بوی عجیبی پخشِ هوا میشه اولای پاییز که به طرز مسحورکنندهای غمانگیزه. تا حالا عطر غم انگیز استشمام کردی؟ نه از این غم الکی بیخودیاها! از این غم درست حسابیا! پدرمادردارها! از این غمها که بیتابت نمیکنه. بی حساب میاد و از همه جا بیخبر میشینه روی عقربهها و روشون سنگینی میکنه و ساعتو متوقف میکنه و بعدش همه چیز میره روی حالت سکون و سکوت مطلق.
چند روز پیش یه پیامی گرفتم که توش برام نوشته بود "آیا عکسی که میگیری بهترینِ عکسهاست؟ واکاوی کنیم؟ نه. نه. زیرا تو عکس را گرفتی. ارزش عکس تو، تو هستی." وقتی این پیام رو دریافت کردم سر کار بودم. سیستم روبروم بود و احساس خرِ در گِل گیرکرده رو داشتم. پروژه پیش نمیرفت و میز مدیرعامل درست پشت سر من بود. ترسیده بودم. کلافه بودم. و توی سرم کلمه "بنبست" تکرار میشد. تکرار مثل چراغ چشمک زن تابلوی یه مسافرخونهی نمگرفتهی بدون اتاق خالی تو یه آخر شب خستهی در سفر، یه تابلوی چشمک زن که الایدی حرفِ ه ش سوخته. تکرار کلمهی "مسافرخون" در صدم ثانیه. تکرارِ احساس درماندگی. احساس توقف. تکرار برخورد با دیوار سنگی. سنگهای محکم. سنگهای متصل. سنگهای ممتد.
وقتی این پیام رو دریافت کردم با صدای دینگ موبایل از پروژه پرتاب شدم بیرون. رفتم بزنم روش و بازش کنم و جوابی بنویسم. دیدم هیچ برای گفتن ندارم. هیچِ محضم! در سکوت مطلقم. سکوتِ باحساب. سکوتِ شناسنامه دار. سکوتِ بی حرف. سکوتِ حقیقی. سکوتهای حقیقی خیلی باشرفن. بازش نکردم و گذاشتم نوتیفش بمونه. و در طول اون روز و روز بعدش و روز بعدترش، هر وقت که کلمه بنبست به ذهنم هجوم میآورد، نوتیفبار رو اسکرول میکردم پایین و میخوندمش و میخواستم که قدر هزار سال همونجا بمونه. قدر تصویر پاییز ابدیِ توی ذهنم بمونه. قدر توقف صدم ثانیهایِ انگشتها هنگام تایپ حروفش بمونه. قدر هزار بار سوختن عود وانیل کنارِ دستم که همین الان آخرین تیکهش هم خاکستر شد همونجا بمونه.
یه بار چند سال قبل تو کانالم نوشته بودم "تو دلچسبی! مثل انعکاس نورِ قرمزِ چراغ ماشینا رو آسفالتِ خیسِ بارون خورده". اون موقع این جمله مخاطبی نداشت. ولی حالا فکر میکنم مخاطبش آدم اونور این مکالمه ست." تو مثل تصویر غریبِ قریبِ پاییزِ ذهنِ من دلچسبی. و نزدیک. و حقیقی."
Angels
Sebastian Plano
(Impetus, 2013)
دیروز بعد از چندین روزِ پربنبست یه نسیمی وسط گرمای خفقان آور کوچه اومد و بنبست شد مَفَر. شد روزنه. شد تنفس. شبیه اولین وزشِ بادِ ملایمِ پاییز بعد از یه تابستون خیلی داغ. میدونستم میشه. میدونستم نگاهش رو برنمیداره. میدونستم قراره نسیم بیاد و قراره خفقان کم شه و قراره سوپاپ زودپز قبل از یه انفجار بزرگ باز شه.
پروژه تموم شد و چراغ چشمک زن تعمیر شد و جای بنبست نوشته شد "مَفَر".
راه گریز باز شد...
پاییز هم بو داره هم روح؛ یه روح که غمش رو سنگ نمیکنه بزنه به شیشه دل مردم، آروم میاد آروم میره و غمش قشنگه.