من بی قصهترینِ شهرزادها بودم که در آخرین نفس های دنیا، "هزارویک شب" را جلوی چشمان تو به رقص در می آوردم. رقصی بیشکل. بیمنطق. بیدلیل. رقصی آزاد از سرِ شعف. شعفِ حضور. شعفِ بودن. برای اندک دقایقی شعفِ زندگانی را با تکان کوچکی، از سر انگشتانم رها میساختم در بینهایتِ فضا. میتکاندم در بزرگراههای بینظم. و در بینظمیِ آدمها. و با یک حرکت آهستهی سر، هر آنچه غصه جمع کرده بودیم در این زندگیِ بیقصه را، از نوکِ تارهای نحیفِ زلفهای پریشانشده، میپاشیدم در تاریکیِ آسمان؛ که محو نبودن گردند! و میگذاشتم برقِ چشمانم شب را از ماه هم روشنتر کند. بدونِ ترس از فراموش کردن و فراموش شدن. چرا که در یک دنیای تمامشده، خاطره، اولینِ مفهومها برای ناپدیدشدن است. همه چیز را جمع میکردم لای چمدان چاییدهی پاییز تا که تو و من، چمدان در دست، جادهی یلدا را گز کنیم تا سرزمینِ خوابها؛ و خواب هزار و یک شب زندگی را ببینیم. هزار و یک شب خنده. هزار و یک شب تبسم. هزار و یک شب اشک. هزار و یک شب بُهت.
نشانت میدادم زندگی چگونه مینمود اگر آرشهی ویولن مکس ریکتر بودی و برای هزار و یک شب، جادویی ترینِ نواها را بوسیلهی تو خلق میکردند. تنِ نحیفِ تو را میکشیدند و مینواختند و میساختند و تشویق میشدند. و لابلای همهمهی دستها و کفها، تو درد میکشیدی. تصویرت ولی زیبا بود... زیبا بودی و غمین. و غم، چه غمی؟ غمِ عشقزا. عشق میزایید غمت در جای جایِ جهان. عشقی دنبالهدار. عشقی که در انتهای عمرِ بودنت رویِ صحنه، وقتی در زیرشیروانیِ نمور خاک میخوردی و تجزیه میشدی، به گوشِ دخترکی غمگین، در شمالیترین ضلعِ بودن، میرسیدی و او را به گریه وامیداشتی. عشقی روی سینه. عشقی توی سینه.
به تو نشان میدادم زندگی چگونه میشد اگر تکه ابری بودی در آسمانِ آبیِ غمرنگِ انتهایِ غروبِ آخرین روزِ پاییز. فشرده میشدی. برخورد میکردی. میباریدی. از اعماقِ وجود میباریدی. آنقدر میباریدی تا تمام شوی. و کودکی، تمام شدنِ تکه های تو را در چالهی آبِ جمع شده در کوچهشان، با چکمههای کوچکش جشن میگرفت.
به تو نشان میدادم زندگی چگونه بود اگر آینه بودی. و هیچکس تو را نمیدید. که ماهیتت فراموش کردنِ خودت بود. و وجودت، انعکاسِ دیگری. خالی از هیچِ بودنِ دیگران بودی و پُر از نبودِ خودت.
به تو نشان میدادم اگر یک ویرگول بودی در نوشتارِ قبل از اعدامِ یک بیگناه، حضورت در جایِ درست، زندگی بخشتر بود تا که رییس فلانجا بودن.
به تو نشان میدادم، ماهیتِ زندگی در قالبِ یک پیچِ پنهان در کاپوتِ ماشینِ داغکرده چقدر دردناک است و در عین حال چقدر اثربخش. اثری به ژرفای حیات.
به تو نشان میدادم همهی عمر دویدن در پیِ آرامش نباید. در پیِ حسرت نشاید. و بعد که همه را خوب دیدی میگذارم خوابمان عمیق شود. عمقی واقعی. عمقی بیدارنشدنی. عمقی مانا. و آه که من چقدر عمق را دوست دارم...
مهم نیست چقدر داستانی که بلدی تعریف کنی جذاب است! داستان خودِ تویی شهرزاد...داستانی که بودنِ توست. و هر لحظهای که باشی، نبودن در تو راهی ندارد. چرا که هر چه هست بودن است و حضور. که برای غایب بودن هم، اول باید در نبودن، حاضر شوی. که پایان، خاصیت آغاز است.
دستم را بگیر و بیا با هم تا همهی پایانها برویم. دستم را بگیر و بدان، در انتهای هر پایان، آغازی در انتظار ماست. حتی در انتهایی ترین نقطه دنیا...
محمدرضا، رفیقِ عزیزِ وبلاگی من، وقتِ دعوت به این چالش یه جملهای برام نوشت که خیلی حالمو خوش کرد. گفت میخوام چند دقیقه اصلا به آینده فکر نکنی و از چند ساعت آینده لذت ببری. منم همین کارو کردم. نشستم و به ذاتِ بودن فکر کردم. و کلمات جاری شدند. بیمنت و بیالتماس. ازش ممنونم که بعد از ماهها من رو با کلمات آشتی داد.
+ راستی! یلدا مبارک...
#چالش_اگر_فردا_آخرین_روز_دنیا_باشد
On The Nature of Daylight
Max Richter
(The Blue Notebooks, 2004)
این پست رو باید از انتها به ابتدا خوند ... خواندنیتر میشه ...
مرسی که در این چالش شرکت کردی نرگس ... خوندن این پست، مثل دیدن عمقهای مختلف از افکارت بود، خوشحالم که برای چند لحظه هم که شده فارغ از آینده ... شروع به فکر کردن و نوشتن کردی ... از خوندن پستت لذت بردم ... به نوشتن ادامه بده دوست من ...
راستی این موسیقی رو اولین بار توی فیلم Arrival شنیده بودم ... یادمه کلی دنبالش گشتم تا پیداش کنم ... یاد اون صحنه از فیلم افتادم که کل زندگی رو از ابتدا تا انتها میدید ... یک چنین حسهایی داشت خوندن این پست ... انگار کل هزار و یک شب در همون یک شب خلاصه و دیده شد ...