کاش غم‌ها گرد و غبارای جاده‌ بودن که وقتِ نشستن رو مژه‌هات و غمگین دیدنِ دنیات، برات می‌‌تکوندم‌شون. کاش غم‌ها خوابِ پریشون بودن که وقتِ دیدنشون تو رو با یه نوازشِ آروم بیدارت می‌کردم. کاش غم‌ها، برگ‌های پوسیده‌‌ی زردی بودن که باید از تو، توءِ گل، می‌چیدم‌شون که بیشتر رشد کنی و سبزتر شی و بالاتر بری. کاش غم‌ها چراغ قرمزِ خاموشِ سرِ چار راه بودن که می‌شد نادیده‌شون گرفت و پا رو مطمئن‌تر فشار داد رو پدال گاز و رفت و نترسید...

ولی غم‌ها این شکلی نیستن. بغض می‌شن. خشم می‌شن. اشک می‌شن. آتیشِ دل می‌شن. با پیژامه میان و شب‌های زیادی رو می‌مونن. حتی گاهی بعضیاشون، خونه‌ت رو صاحب می‌شن و این تویی که مجبور می‌شی بری از خودت. غمگینی و غمگینم از غمت و انگار هنوز شبه و انگار "شبِ غم سر نمی‌آید". غمگینم که انقدر غمه بزرگه که گفتنش دردی رو دوا نمی‌کنه. دونستنش دردی رو دوا نمی‌کنه. حتی ندونستنش هم دردی رو دوا نمی‌کنه. غمگینم که انقدر غمگینی که بعد از چند روز باید بفهمم. نه که بگی و بفهمم، نه. نگران شم و دلم به شور بیفته و دلم یه جوری شه که ندونم چجوری و تلاش کنم و بعد بفهمم. غمگینم که باید تلاش کنم تا بفهمم که فهمیدنم دردتو دوا نمی‌کنه. غمگینم که غمت قدر غمِ کوچولوی اون روزِ من نیست که با یه بوسه منو از خواب بیدار کردی و سرمو رو پاهات گذاشتی و اشکامو پاک کردی و حس کردم که وقتی خدا تو رو بهم داده، دیگه چی می‌خوام؟ غمگینم که نه بوسه و نه سر روی پا گذاشتن و نه پاک کردن اشکات، غمت رو آروم نمی‌کنه...

دلم پیشته و غمگینم که کافی نیست.

دوستت دارم و غمگینم که کافی نیست.

مدام جلوی چشممی و غمگینم که کافی نیست.