امروز برای بیدارشدن هوا زیادی ابریست. باید که چشمانم را ببندم و سعی کنم بیشتر بخوابم. فکرها. فکرها امانم نمیدهند. واضح نیستند. تار شدهاند. توسط خودم یا زمان؟ نمیدانم. هنوز نمیدانم.
روزهای تنها، زمان نمیشناسند. این خاصیتِ تنهاییست. بی زمانی را میگویم. بی زمانی نعمت است. حداقل الان اینطور فکر میکنم.
به سختی از جا بلند میشوم. لحاف را صاف میکنم، چراغ خواب را خاموش میکنم و دو قدم از تخت فاصله میگیرم و خودم را میرسانم تا گیرهی مو. موهایم را دور دستم میتابانم و با یک چرخش کامل فرو میکنم توی گردیِ کشِ مخمل. و بعد بدون ثانیه ای فکر خودم را پرت میکنم روی عرض تخت. ذرات کوچک گَرد به هوا بلند میشود. پنجره درست بالای سرم قرار گرفته ولی ابرهای تیره نمیگذارند آسمان را ببینم. ذرات به سمت بالا و بالاتر میروند. به آنها زل میزنم. به صحنهای که خودم چند ثانیهی قبل خلق کرده بودم. به چرخیدنشان. به سردرگمی منظم. به رقصی با شکوه از لابلای نورِ کمنفسِ رسیده از خورشیدِ پنهان به ابرهای بغض آلود. به حرکتی بینقص به سوی نقطهای دور اما مشترک. نگاه میکنم که چقدر از من کوچکترند. و بعد در آخرینِ آن ذرهها یکهو خودم را میبینم. و کهکشان را. و کهکشانها را. و بینهایت کهکشانِ دیگر. در یک لحظه، من از آن ذره هم کوچکتر بودم. ذرهای بسیار ناچیز که میانِ بزرگ، بزرگ کهکشانها و ستارگان هنوز جایی برای زیستن داشت. نفس میکشید. حس میکرد. میگریست و قهقهه میزد. صبحها بیدار میشد و خود را در بیربط ترین رنگهای ممکن میپوشاند و میرفت و تماشا میکرد و زمان میگذراند و برمیگشت به خواب.
ذره ای کوچک که به جای تقلا برای بالاتر رفتن، به روزمرگی خوش بود. به بیزمانی. به رقصی نامنظم. به تماشا. به سکوت. به آب پاشیدن روی گل های پشت پنجره قبل از طلوع. به پیاده گز کردن شرکت تا امام زاده. به نسیمی که آخرین ذرات عطرآگین بهارنارنج حیاط همسایه پشتی را تا مشامش میآورد. به تماشای شکوه درختِ محبوبش چند ثانیه قبل از سقوطی ابدی. به قطعهی moonlight بتهوون. به برگ انجیریِ صعودکرده تا نزدیکیهای سقف. به بویِ ورق زدنِ کتاب نو. به آواز خواندنهای بیگاهِ آخر شبی و هماهنگ کردن قدمهایش با بیتهای جاری در گوش در پیادهرویهای بارانی. به نترسیدن از زمزمهی موسیقی در وسط شلوغ ترین خیابان شهر و به ترسیدنی که یادآور هنوز زنده بودن است. و به تاریکی ثانیه آخر معلق بین بیداری و خواب...
امروز برای بیدار شدن، هوا زیادی ابریست. املت میپزم. چای میریزم. تختم را مرتب میکنم. لپتاپ خاکآلود را باز میکنم. Perfect Days را برای تماشا انتخاب میکنم. دکمهی جادوییِ پِلِی را میزنم و در کسری از ثانیه با مردِ داستان توالت میشویَم. با نوار کاستِ هنوز نو مانده، موسیقی غربی دهه هشتاد گوش میدهم و فراموش میکنم که اسپاتیفای مغازهی موسیقی نیست. دوچرخهسواری میکنم و به بارِ شبانه میروم و نوشیدنیِ سبکی میخورم و به خانه برمیگردم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب عینکم را برمیدارم و پیچِ لامپ را باز میکنم و میخوابم. و فردا هم. و فردایش هم. و فردای آن روز هم. مردِ بی داستانِ من. مردِ بیداستانم که بیداستانی معنایِ زندگیاش بود. که برای تماشای زیستناش نیاز به گذشته نداشتی و به آینده هم چشم ندوخته بودی... هر صبح با تماشای آسمان لبخندی از سر ادب و عشق میزد و به دوست صمیمیاش، درخت روبروی نیمکت، با زبان عشقش، یعنی دوربینِ عکاسیِ آنالوگ سلام میداد. مردی که صدایش را به یاد ندارم، بس که در سکوت بود. مردی که خوابهایش نورهای سیاه و سفیدِ پراکنده از لایِ شاخهی عریانِ درختان بود. و بعد از زیستن چند روزه با این مرد، درست در سکانس آخر و درست در هنگام طلوع با feeling good فریاد میزنم. با او میگریم و با او میخندم. خنده از سر شعف و گریه از سر حسرت. و بعد در حالی که با هم به سمت طلوع میرویم، میاندیشم که آدمی چقدر غرق در دنیای معلق و گمشدهاش مانده که برای تماشای روزمرهی شخصی بیداستان، از خود، بیخود میشود. برای بیداستانی. برای بیزمانی. برای لذت بردن از بازیِ تیک-تاک-توی پنهان شده پشت سینک توالت عمومی پارکی شهری، در حالیکه آن طرف بازی، غریبهای است که برای همیشه غریبه باقی میماند. برای شستن توالتهای شهر تا خودِ شب وقتی کسی شیفتش را میپیچاند. برای شیفتی که تماشای انجام دادنش مهمترین کار دنیا میشود. و برای پریدن روی سایه مردی که تا مرگ تنها چند قدم دیگر فاصله دارد.
امروز برای بیدار ماندن، هوا زیادی ابریست. پنجره را رو به باد باز میکنم؛ به Nocturne in C Sharp پناه میبرم؛ به قمریِ مهمانشده کنار گلدانهای سانازِ پشت پنجره سلام میدهم؛ شخصیت اول داستانِ بیداستانِ زندگی خودم میشوم و در انتظار فردا میخوابم.
میگویند فردا قرار است هوا ابری باشد. آخ جون!
Nocturne in C Sharp
HAUSER and London Symphony Orchestra
(Classic, 2020)
چقدر لذت بردم از خوندن این پست. :> کاش بیشتر بنویسی.
اون فیلم تبدیل به یکی از فیلمهای محبوبم شد بعد از دیدنش و حالا خوندن از این که یکی دیگه هم حین خوندنش همچین احساسی داشته خیلی برام جالب بود.