بعضی غروبهای تابستون شمال حس عجیبی دارن. انگار زمان یه تمایل بی‌نهایتی درونت می‌کاره که همه ساعت‌های دنیا رو از کار بندازی یا به طریقی با زمان دربیفتی و طی یه نبرد نه چندان عادلانه شکستش بدی که بتونی برای همیشه تو همون لحظه بمونی. اون غروبی که منتظر رسیدن و دیدن اون بودم هم همینطور بود. اون ذوق خلسه‌وارِ "قراره تا چند لحظه‌ی دیگه ببینمش"...

آسمون ابری بود؛ یه جریان ملایمی از نسیم هر چند ثانیه با پرده اتاق معاشقه می‌کرد. و من زیر پنجره دراز کشیده بودم و یه قطعه‌ی ژانر funk and soul رو روی تکرار گذاشته بودم و توی ذهنم به آرومی باهاش می‌چرخیدم. 

صدای زنگ، چرخش مست رو متوقف کرد. دکمه قطع آهنگ رو زدم. در رو باز کردم. و لحظه‌ی سلام و آغوش و بوسه...
یکی از چیز‌هایی که در مورد آدم‌های موردعلاقه‌م دلتنگم می‌کنه، دست‌هاشونه. اغلب، دست‌ها به طور عجیبی تو خاطرم می‌مونن. انحنای انگشت‌ها، مدل ناخن‌ها، رنگ آفتاب‌خورده‌‌‌‌ی پوست. هیچ دو دستی شبیه هم نیست. انگار یه بخشی از درونم پیشِ دست‌های آدم‌ها می‌مونه. دستهایی که در آغوشم می‌کشیدن. دست‌هام رو نگه می‌داشتن. نوازشم‌ می‌کردن، کنارم به کارهای روزمره می‌پرداختن، برای من با قلم می‌نوشتن، رو به من با گوشی تایپ می‌کردن. به گمونم دست‌‌ها مقدسن. دست‌هایی که به هرز نمی‌رن. دست‌هایی که هدر نمی‌رن.
موسیقی همچنان قطع بود. نشسته بود روبروم به حرف زدن.  نشسته بودم روبروش و به تکون دست‌هاش وقت حرف زدن نگاه می‌کردم. به دستهایی که تا چند لحظه پیش دلتنگشون بودم.
و درست تو لحظه‌ای که داشت می‌گفت قطعی شده از ایران بره، همون آهنگ، دوباره تو سرم شروع به خوندن کرد. 
یه زمانی حتی از تصور زندگیِ بدونِ دیدنش گریه‌م می‌گرفت. الآن دیگه انقدر غمگینم که گریه‌م هم نمی‌گیره.
و باز هم همون مرثیه‌ی تکراری که برای یه زندگی معمولی باید غیرمعمول‌ترین و غیرقابل باورترین دوری‌ها رو تحمل کنیم. باید در برابر مهاجرت جوری رفتار کنیم که انگار بلدِشیم. انگار بلدیم خداحافظی کنیم. انگار آغوش آخرو بلدیم. انگار بلدیم برای آخرین بار روی همو ببوسیم. باید جوری باشیم که انگار بلدیم رویاهامون رو دور از هم به تصویر بکشیم. بلدیم بدون هم تو زندگی پیش بریم و بزرگ شیم و مو سفید کنیم. بلدیم با هم گپ‌های طولانی نزنیم. انگار بلدیم از روزمره‌ی هم دور شیم.
بلد نیستیم ولی تو انگار کن بلدیم. بیا امیدوار باشیم که انگار کردن و نقش بازی کردن یه اپسیلون آسون‌ترش کنه.
اون گفت و من لبخند زده بودم. بلد بودنو تظاهر کرده بودم. تظاهری تصنعی که جز من و خدا و آقای هث‌اوی کسی ازش خبر نداشت. و آقای هث‌اوی هنوز هم توی سرم می‌خوند:
I love you in a place
Where there's no space or time
I love you for my life
You're a friend of mine
And when my life is over
Remember when we were together
and...

A Song for You

Donny Hathaway

(Signature Songs)