درصد گنده‌ای از مکالمات من، با خودم و توی سرمه. یادمه روزهای تشدید افسردگی، گاهی صدام  وقت این مکالمات درونی بلند می‌شد. یعنی تشخیص نمی‌دادم دارم بلند بلند به خودم فحش می‌دم. یه جور ناجوری بود. مجبور بودم بعدش یه جمله‌ای چیزی اضافه کنم که بقیه فکر کنن بخاطر یه مشکل بیرونی اعصابم خرد شده و مثلا فحشم به سرعت اینترنت و قیمت دلار و بزرگتر شدن سوراخ لایه اوزونه. البته بغیر از توی سرم، یه بخشی از حرفامم برا دفترام بوده. بیشتر تو دوران بچگی و نوجوونی. تقریبا از بعد اینکه الفبا رو یاد گرفتم و از صفحه اول کتاب شازده کوچولو خوشم اومد و خریدمش. بعد از نوجوونی رابطه‌م با دفترم شکرآب شد. البته اون کاری نکرده بود. زندگی منو به یه پوینتی رسونده بود که دیگه نمی تونستم خودکار دستم بگیرم. می‌فهمی چی می‌گم؟ خلاصه هیچوقت نشد بی‌پرده با خودم حرف بزنم تو مجازی. یعنی همیشه یه پالیشی، ادیتی، رنگ و لاعابی چیزی تنگ کلمه‌هام بود. حالا شایدم به چشم هیشکی اینطوری نیومده باشه ها؛ شاید به چشم بقیه همون ماشین مشتی ممدلی بوده باشه اصلا؛ ولی خب خودم می‌دونستم که این نیست اونی که داره تو مغزم جولون می‌ده.

جدیداً به این اصل رسیدم که اینجور جاهای عمومی هم میشه نوشت و همزمان نامرئی بود. چجوری؟ با طولانی نوشتن. تو دنیای فست دیتا و فست فود و فست فشن و فست هر چی، مغز هر آدم متوسط یه ثانیه و یه صدم ثانیه به هر نوشته فرصت می‌ده که پوینتشو برسونه. نرسوند دکمه اگزیت و خدافظ. البته این عدد کاملا من‌درآوردیه ولی از اونجایی که اینم یه متن طولانیه و قرار نیست خونده بشه، پس همچینم مهم نیست! کی به کیه!؟

من انگار همیشه درونگرا بودم ولی به الگوی رفتاریم که نگاه می‌کنم می‌بینیم انگار تو تموم این سالها دنبال برون‌ریزی بودم. شاید حس می‌کردم درونم داره می‌ترکه. و یا شاید حس می‌کردم گم شدم. و احتمال خیلی زیاد حس می‌کردم خودم اونی نیستم که باید باهاش حرف بزنم. این راه حرف زدن با خود رو بارها رفته بودم و رسیده بودم به دیوار آجری سوپرماریو. غیر خودم کی می‌موند؟ بقیه؟ نه اینکه بقیه نباشنا؛ بودن. ولی گفتنِ بهشون دردی رو دوا نمی‌کرد. تهش یا دانای کل بودن و راهکارهای فضایی می‌دادن که پاشو و تنبلی نکن و باید حس و عملت رو جدا کنی و فلان (که بعدها دیدم خیلی هم فضایی نیست، فقط سخته)، یا در بهترین حالت جزو گروه آخی درست میشه ایشالا بودن. ولی مشکل اینجا بود که چیزی برای درست شدن نبود. حتی چیزی برای درک شدن هم نبود. با این حال خیابون ذهنم شلوغ بود و من هر شب تا صبح توش گم می‌شدم و از افکارم، این آدمهای یک شکلِ توی سرم استمداد می‌طلبیدم که پیدام کنن و هیشکی هم منو نمی‌دید و خیابون هم به انتهاش نمی‌رسید. پس رفتم دنبال برون‌ریزی. نقاشی کشیدنو امتحان کردم. شعر گفتم. مقاله‌های طولانی نوشتم. فیلمهای عمیق و حتی زرد و آبکی دیدم. با آدمهای مجازی و حقیقی دوست شدم و سعی کردم رابطه‌های انسانی بسازم. بیشتر رابطه های سطحی؛ ولی خب همینکه اون ور کار یه موجود دو پای دارای مغز بود، میشد اسمشو گذاشت رابطه انسانی. ولی خب کار درنیومد. انگار داشتم در جهت اشتباهی می دوییدم. انگار رو تردمیل بودم. عرق می ریختم و پیش نمی‌رفتم. انگار جلوم یه دیوار مرئی بود که چشمام انتخاب کرده بودن نبیننش و من عین سوپرماریو می‌خوردم به این دیوار آجری و سیسِ پیش رفتن می‌گرفتم و همزمان قطره‌های خون از کله‌م تا نوک دماغم چیکه می‌کرد. انگار کن من آدم ارتباط گرفتن نبودم. فکر می‌کردم هستم. آدمای دیگه هم فکر می‌کنن هستم. ولی همه‌مون اشتباه فکر می‌کنیم. روز اول حالم خوشه و روز دوم به سختی تحملش می‌کنم و روز سوم دلم می‌خواد یه جوری برم که انگار هیچوقت نبودم.  ترسناک نیست؟ ترسناکه. خیلی. 

دیروز برا یکی که به طرز دیوانه واری دلتنگش بودم نوشتم، دارم از دلتنگیت خفه می‌شم و همزمان ازت فرار می‌کنم و حتی نمی‌دونم چرا.

ولی حالا فکر کنم بدونم چرا. من از آزاد نبودن وحشت دارم. و شکل حس‌ها برام چیزی جز در بند بودن نیستن. مرز می‌کشن. حد میذارن. فوبیای فضای بسته بهم میدن. همه حس‌ها و مسئولیت‌ها. حتی مسئولیت‌های کوچیک، میشن کوه اورستی که با نازک ترین نخ ممکن وصل شده به انگشت کوچیکه پات و تو باید بکشیش و همزمان بدویی به سمت به قول خودشون هدفهات.

از این که انقدر آزاد نبودن برام ترسناکه می‌ترسم.

وقتای استراحتِ سگ سیاه، اشتیاقِ شروع زنده میشه و وقتی شروع صورت می‌گیره، توانِ ادامه بارشو میبنده و میره. و من می‌مونم و پنیک. این پنیک چیه مد شده جدیدا؟ همه واسه ما پنیک اتک دارن حالا! دلیل پنهان کردن پنیک از بقیه همینه. همین جمله ها. بخاطر همین جای پنیک باید بگی: حالم داره بهم میخوره، گرمازده شدم. فکر کنم مسمومیته، خوابم بهم ریخته، پله ها رو تند اومدم بالا قلبم تندتند میزنه. کولرو بزن نفسم تنگه بخاطر آفتاب. شاید بگی بابا بیخیال مثلا اگه بگی پنیکه چی میشه؟ در بهترین حالت بهت میگن خب استرس نداشته باش! همه‌ش تلقینه. و اگه تا حالا پنیک نشدی احتمالا نمیدونی شنیدن این جمله وقت پنیک چه حسی داره. یا نگاه مایوس به صورتت. میدونی نگاه مایوس وقت پنیک چه شکلیه؟

نمیدونم چرا دارم اینا رو می‌نویسم.

امشب دوباره لئون دیدم و وقت آهنگ تیتراژش، یادم اومد یه بار یه تیکه از یه نوشته‌ی صدرا رو برام فرستاده بود. قشنگ بود و تو دفترچه تفالهای حافظم نوشته بودمش.

 انگار که من متیو مک کانهی ترو دیتکتیو بودم که قرار بود همه تناقض های دنیا را مثل سیگارم بین شست و سبابه ام نگه دارم و تو ناتالی پورتمنِ دِ پروفشنال.دختر کوچولویی که سفت و سخت به حامی اش چسبیده.حامی ای که خودش از همه بیشتر به دخترک نیازمند است.حامی ای که تا چند لحظه ی دیگر برای همیشه از دست میرود.

باد خنکی می‌وزه. خدا رو شکر که از هزارتا کولر خنک تره. من از باد کولر متنفرم. و از چیزهای مصنوعی دیگه. بغیر از هوش! فکر کن؛ هوش مصنوعی می تونه فکر کنه، عمل کنه، اصلاح کنه، تغییر کنه، بهتر شه و همه اینا رو بدون حس انجام میده. بدون استرس. بدون آدمهای تو خیابونِ ذهن. جذاب نیست؟


خلاصه که الان اینجام. وسط این نوشته های پربرون ریزی. نه اینکه راه باشه، نه؛ ولی گمونم همراهه. تا کِی و کجا رو نمیدونم.

ولی خب...

درست میشه همه چی. نه؟ 

حالا هرچی! زنده باد نوشته های طولانی بی‌خواننده!