دست‌هام یاد گرفته بود جنگیدنو. وقت ترس، وقت بی‌خوابی، وقت غم، وقت رخوت. یاد گرفته بود چجوری زنده نگهم داره. یاد گرفته بود ولی راستش دیگه حوصله‌ی جنگیدن نداشت. یعنی دیگه حالش نبود. دستام خسته بود. جونِ تحمل سنگینیِ شمشیر و زره رو نداشت دیگه. دلش می‌خواست جای بلند کردنِ شمشیر و زره بره تو خنکیِ آبِ چشمه، وسط یه تابستونِ داغ. بره رو کلیدای پیانو، تهِ یه روز شلوغ کاری. بره مایع کیک شکلاتی هم بزنه، اتد نقاشیِ جدید بزنه، خاکِ قفسه‌ی کتابو بگیره. بره زیرِ چونه و آسمونِ آخر اسفندو تماشا کنه. وسط یه خواب عمیق، ناخودآگاه بره زیرِ بالش، اون سمتش که خنک‌تره. تو جاده‌ی شمال، آخرای یه شبِ مرطوب، بره از پنجره‌ی ماشین بیرون و سعی کنه بادو با انگشتاش بگیره. انقدر بی‌خیال و آروم شه که بازم به محض شنیدنِ صدای بارون، بپره پنجره رو باز کنه و ساعت‌ها بشینه به عشق‌بازی با قطره‌های ریز. بره و دوستت دارمو بنویسه و ارسالو بزنه. بره و نوازش شه رو صورت. دستام برا کار کردن خسته‌ بود. دیگه جونِ شمشیر نگه‌داشتن نداشت...ولی هنوزم یکی بود که‌ وقتِ سنگینی‌‌ِ بار و سختیِ جنگ، بدونِ اینکه دستام بدونه و بفهمه، از گوشه‌ی شمشیر و زره، سنگینی رو از روم ورمی‌داشت و من... این منِ خوش‌خیال... می‌موندم به خیالِ اینکه بازم خودم تونستم! ولی هنوزم یکی بود. ولی هنوزم یکی هست. و حتی وقتی من اینجا نیستم هنوزم اون می‌مونه. و اون یک نفر تویی...