ما انسانها ظاهراً سطح را جور دیگری دوست داریم. انگار امنتر است. راحتتر است. سادهتر است. ما آدمها انگار سادگی را جور دیگری دوست داریم. حتی اگر سادگی حوصله بعضیهامان را سر ببرد و به دنبال پیچیدگی بیافتیم، در هزارتوی لاینقطع پیچیدگی چنان غرق میشویم که در فواصل مختلف راه، مجبور خواهیم شد برای خلاصی از غریق بودن، به سادگی پناه آوریم.
ما آدمهای معمولیای هستیم. خیلی از ماها. احتمالا خانوادههای سادهای داشتیم؛ در کودکی اتفاقات ناگواری تجربه کردیم. لحظههای زیبایی از سر گذراندیم. بیمار شدیم. احساس تنهایی کردیم. احساس دوست داشته شدن داشتیم. همهاش هم در سطح متوسط. از هر چیزی یک کَمَکی. بعدها که بزرگ شدیم هم همین بود. برای چیزهایی که میخواستیم تلاش میکردیم. بعضیهاشان اتفاق میافتاد. خیلیهاشان هم نه. مهم این است که ما همچنان وسط در وسطِ داستان بودیم. نقش میانی. نقشی که کسی دلش نمیخواست روی آن عمق بگیرد. نقشی که وجود داشت ولی تغییردهنده نبود. موثر هم نبود. فقط بود. به بودن عادت کرده بودیم. به همین بودن. به فقط بودن. به وجود داشتن تا لحظهی تمام شدن.
بخاطر همین هم هست که شاید خوب یاد نگرفتیم در شما عمق بگیریم. شاید خواستیم اینجا هم فقط باشیم. فقط جزئی از یک کلِ بزرگ باشیم. یک کل بزرگ که احتمالا غریزهمان آن را میفهمید. درونمان حسش میکرد. و برای همین هم به همین امر که جزئی از این کل بینهایتیم، دل خوش کرده بودیم و شاید هیچ کداممان از خودش نپرسید عمقش چیست؟ آیا تَهی هم دارد؟ مثلا کسی از خودش پرسید که امامت در عمقش چیست؟ چرا جزو اصول دین است؟ به چه کسی لفظ انسان کامل اطلاق میشود؟ دلیل و مدرکش چیست؟ آیا کسی فراتر از آموزههای سطحی و غلط اجباری پیِ جواب را گرفت؟ کسی از خودش پرسید این دعوت چه باری روی دوشتان میگذاشت که باید به سبب آن خورجینها را از نامههای دعوتشان پر میکردید و حجتان را، یکی از ده فروع دینتان را، که واجب الهی است، نیمه کاره رها میکردید و میرفتید؟ هیچ کداممان از خودش پرسید چرا فراخواندنتان، وقتی میدانستند چه قرار است اتفاق بیفتد؟ چرا از کنارتان گریختند وقتی میدانستند چه در انتظارتان است؟ چرا وقتی خورجینِ نامهها را نشانشان دادید و گفتید تکلیف امامت بود پاسخ به اینها، و حال که پاسخ ما را نمیخواهند به شهر خودمان برمیگردیم، نگذاشتند برگردید؟ قصدشان به خیال خودشان نبودنتان بود و بس. ولی بودنتان چه برایشان داشت و نبودنتان چه برایمان داشت؟
می دانید؟ از دور که به داستان نگاه میکنم میبینیم که خیلی فراتر از این حرفهاست. درست است. این داستان همچنان و الیالابد بزرگترینِ مصیبتهاست. همانی است که اگر میخواستیم "آن"ای از آن را درک کنیم هیچ از هیچکداممان نمیماند. ولی نرفتیم دنبال دلیل بزرگ بودنش. در سطح ماندیم. سطحی که برای بعضی از ما با عشق مطلقِ تو گره خورد... ولی خب، همچنان سطح بود... ظرفمان بس که کوچک بود...
یک بار دایی گفته بود، انسان ظرفش کوچک است. و علم هم لایتناهی است. برای این که بتواند از این علم هر چه بیشتر و بیشتر بهره بردارد نیاز دارد ظرفش را بزرگ و بزرگتر کند. ظرف با ناز بزرگ نمیشود. آدم در سختی میافتد و یکهو به خودش میآید و میبیند که بعد از زاییدن زیر وزنههای ریز و درشت، حال وزنه های سنگینتری را میتواند بلند کند. بعضی وقتها هم این سختیها جلوهی ابتلا دارند. مثلا حضرت یوسف از کودکی در معرض ابتلا به بلای حسادت و تنهایی و ترس در تهِ یک چاهِ بیابانی قرار گرفت و در انتهای مسیر صبر، خودش را در قامت عزیز مصر دید. بعضی بلاها و ابتلاها، خیرش فقط برای خودت نیست. مثلا در مورد حضرت یوسف، تمامی مردم عصرش از خیر وجودش بهره بردند. در سالهای قحطی، در سالهای حکومت، در سالهای جوانی و خرد.
اما در مورد شما قضیه فرق دارد. انگار مردم به یک خیر از ازل تا ابد نیاز داشتند و بار آن بر شما نهاده شد. من که نمیدانم چرا و چطور. بس که سطحیام. اما می دانم این خیر، فقط مربوط به آن عده کمی از یاران، که در روز عاشورا شما دستشان را گرفتید و به جاودانی ابدیشان بردید نیست. همان لحظه ای که فریاد زده بودید کسی نیست از یاری دهندگان که مرا یاری دهد هم حرفتان همین بود. همه اینگونه شنیده بودند فریاد عشق شما را که شما به دنبال یاری دهنده اید.. می بینید؟ همهاش سطح؛ همهاش ظاهر... داشتید همان لحظه اعلام میکردید که آیا کسی نیست که به من بپیوندد تا که من یاری دهندهاش شوم؟ آه که ما سطحی نگرها همه چیز را عکس آن چیز که باید فهمیدیم. همه داستان را...
ما سطحینگرها بارها برایتان اشک ریختیم. بعضی از ما به کل داستان کافر شدند. بعضیها کم اهمیت شمردنش. بعضیها بخاطر تعدد روایتها و کم و زیاد بودن میزان سنگها و تیرها و نیزهها، بزرگیاش را تشکیک کردند و بعضیها هم بخاطر تعدد دردها، به دنبال قیاس افتادند. دیروز داشتم فکر میکردم منی که مدام خودم را در شرایط مختلف جای آدمها میگذارم تا بتوانم به درک وسیعتر و بهتری برسم، نمی توانم همه آن چه بر شما گذشت را یکجا کنار هم بگذارم. همه اش تکه تکه است. تصاویر منقطع. تصاویری که کوچکترین پیوستگی احساسی درون آنها نمی تواند بوجود بیاید. چرا؟ چون با هم بودنش زیادی سنگین است و من هم ظرفم کوچک است آقا. فکر میکنم خیلی از ماها همینیم. ظرفمان کوچک است و همه چیز را چپکی فهمیدیم. دلیل ها را ندیدیم. بعضی وزنههایی هم که سر راهمان بود بیشتر از قبل بهمان فشار آورد و یک هو چشممان سیاهی رفت و سرمان گیج. این است که گاهی به هذیانگویی میافتیم. به تقلیل، به پایین آوردن. ولی اول و آخرش یک چیز را میدانم. اینکه الکی یک نفر کشتی نجات نمی شود. برای کشتی نجات شدن آن هم در ابعادی به گستردگی ابدیت، باید خیلی خیلی خیلی وزنههه سنگین باشد. و ما کوچکهای سطحی حتی توی ذهنمان هم آن حجمِ خیلی بودنِ خیلی خیلی خیلی نمی گنجد. حتی به لفظ. حتی به ظاهر. میدانم که محبتتان به ما بینهایت است. میدانم که معنای آغوش بازید. معنای لطف دائم. و معنای همیشه همراه...
حال که سنگینی وزنه را شما بر روی دوش گرفتید، کار برای ما راحت شده. با شما بودن حتی در سطحاش هم خوب است. پر از برکت است. پر از عشق است. پر از آورده است. عرب برای هر مدل اشک و گریه یک لفظی دارد. برای اشک نوزاد، برای اشک جاری، برای اشک جمع شده در حدقه چشم، برای اشکی که یکهو پرتاب می شود و می جهد، برای بغض خوابیده در گلو، برای هر گونه حالت رقّت قلبی، یک کلمه دارد. و هر کدام این کلمات، هر کدام این مفاهیم حتی اگر در سطحی ترینِ سطح ها هم با فکر کردن به شما و برای شما اتفاق بیفتد، پر از آورده است و نعمت. در یک آن وجود را به حقیقت شما پیوند میدهد، حتی وقتی خود شخص آن را نفهمد. حکایت شما، حکایت عقل نیست آقا، حکایت عشق است. بابا میگفت، امام حسین دیوانهی عشق خداوند بود و یک هستی دیوانهی این دیوانگی او شدند. نگفت یک کرهی زمین، نگفت یک منظومه شمسی، نگفت یک دنیا، گفت یک هستی. نگفت انسانها، گفت هر آنچه که وجود است. برای همین هم در پیاده روی اربعینتان، از هر ملیت و دینی آدم دیده بودم. شما محدود به هیچ مفهومی نبودید. حتی دین. با همه این تفاسیر، سطحی بودن و فقط در سطح ماندن، با بعضیهامان این کار را کرده، که وجود نازنیتان را تا حکومتها و سیاستها و آدمهای رذل و پست پایین بیاوریم. این کاری ست که در سطح ماندنِ بدونِ شناخت با آدم میکند. موکبهای عزاداری شما از زمان آل بویه بر پا بودند و پیاده روی اربعینتان هم شروعش با خود خواهر نازنینتان بوده و از آن سال تا به همین الان ادامه دارد. حتی در همین خطه ایران خودمان، بابابزرگ در آن سالهای اول جوانیاش اربعین را پیاده به سمت شما گام برمیداشت. شما نه متعلق به زمان خاصی هستید، نه مکان خاصی و نه موجود خاصی. برای همه بودن این گونه است. همهی هر آنچه که هست، چه مکان باشد چه زمان باشد چه شی باشد و چه فرد و حتی مفهوم و عمل. تو مفهوم عشقی. تو همه هستی و فراتر از آن.