دلیلم گم‌ شده بود. دلیلِ بودنم. مثلِ آسمان. که ساعت‌هاست به آن چشم دوخته‌ام و روشن نمی‌شود. انگار کن آسمان دلیلِ روشن‌ شدنش را گم‌ کرده و هاج و واج در گرگ‌ و میشی ابدی فرو رفته ست. او که می‌خواست آبی باشد؛ او که می‌خواست روشن شود؛ او که می‌خواست نور بگیرد، دیگر دلیلش را یادش نیست...

هان ای زیان‌رسیده! چه بر سر دلیل هامان آمده؟ تو می‌دانی؟!

شاید که قرار بود در "شب‌های روشنِ" داستایوفسکی بمانیم. خیابان های مسکو را در روشن‌ترینِ شب‌ها با قدم‌های غریبمان آشنا کنیم. یا که در گوشه کناره‌های "شب‌های بی‌پایانِ" کریستی روی‌ آن‌ تپه‌ی نفرین‌شده‌ی نزدیک لندن قدم بزنیم و در بلندترین نقطه‌اش، بلندترین نقطه‌ی چشمانم را فتح کنی و اینگونه به تمسخر بنشینیم تمامِ نفرین‌های ساختگی‌ِ دنیا را. یا شاید قرار بود در میانه‌های فیلم "پیش از طلوع"، ما بازیگران سکانس "پیش از غروب"‌ش بودیم. تو شبیه کودکی پنج ساله بودی و من شبیه پیری کهنسال. که در بی‌ربط‌ترین حالت ممکن در دورترین نقطه‌‌ی غریب جهان، روی چرخ‌و‌فلکی غول‌پیکر در انتظار خوابِ خورشید مانده‌ایم. در انتظارِ شب... شب اما هرگز نَرِسد. هر چه مانَد روز باشد و روز؛ صبح باشد و صبح... شاید قرار بود آن صفحه از کتاب "دزیره‌"ی سلینکو باشیم که باران بود و پنجره بود و نگاهِ گره‌خورده! یا که شاید باید "جِین اِیر"ی می‌شدم در یک شبِ گرم و مطبوعِ تابستانی که شب‌تاب‌ها را نشانِ چشمانش می‌دادی، چون چشمانش را جورِ دیگری می‌دیدی... شاید باید در "نیمه‌‌شبی در پاریس" این‌ ما بودیم که سوار بر درشکه‌ای به صدها سال قبل‌تر می‌رفتیم. جایی که حقیقت معنایی نداشت. هر چه بود وَهم بود و مِه. وَهمی که بیشتر از هر حقیقتی بوی زندگی می‌داد. مِه‌ی که شفافیت می‌پاشید به معنای کِدِر عقربه‌های ساعت...

شاید که باید قصه می‌شدیم. قصه با قاف. در قصه‌های با قاف حتماً دلیلِ روز بودن آسمان گم نمی‌شد. قصه ها شاید می‌توانستند شب‌ها را روشن‌تر نگه دارند. شاید در قصه‌‌ها مجبور نبودیم چرخ‌وفلک‌های غول پیکر را آنقدر زود ترک کنیم. قدر شب‌های مهتابی را شاید که در میانه‌های هر قصه، بیشتر می‌دانستیم‌. شاید می‌شد میانِ وهمِ نیمه‌شبهای پاریس آغوشمان را به‌روی "نقطه‌های قافِ قصه" باز نگه‌ می‌داشتیم. باز، آنچنان که به روی قطره های باران...

ولی خب... ما آدمِ قصه‌ها نبودیم... ما آدمِ قصه‌ها نماندیم...

و حال، دلیلِ گمشده‌ای را در گوشم فریاد می‌زند مهتاب خفته به زیرِ ابر... به‌سان فریاد‌های کور‌کورانه‌ی کهن‌مانده‌ی کهنسالی:

دیدی دلا...؟ دیدی دلا که آخرِ پیری و زهد و علم...

پ ن: این نوشته متعلق به ۱۶۰ هفته‌ی قبله. همین ساعتای روز، بی‌دلیل از خواب پریده بودم. آسمون تو گرگ و میشی که گرگش بیشتر از میشش بود، غرق بود. بی‌حوصله بودم. قصد کرده بودم منتظر خورشید بمونم و بعد از جا بلند شم. ولی انگار تاریکی قصد رفتن نداشت و حوصله قصدِ اومدن و من قصد بلند شدن.

شجریان مستم کرده بود و کلمه‌ها، این نجات‌دهنده‌های کوچک هجوم آوردن. 

...Didi dela

Mohammadreza Shajarian, Ólafur Arnalds

(Sepanta Remix)