این روزا به کشف عجیبی راجع به خودم رسیدم. به این که منشا تروماتیک افکارم چیه و به این که مغزم، این مغز عجیب و بازیگوش چقدر راحت منو به بازی گرفته و نمی‌ذاره اتفاقات تو ذهنم بمونه. حس‌ها و لحظه‌های سخت، تلخ و بیشتر از همه آسیب‌زا، همه رو برام پاک می‌کنه و به جاش یه تصویر باشکوه و زیبا می‌سازه! و من که تو نتایج اون حس‌های بد غوطه‌ورم، عین مرغ سرکنده و پرکنده، میچرخم دور خودم که پیدا کنم سرِ این نخِ وامونده رو؛ و پیدا کنم دلیل این حال حیرونو. اما هر روز حیرون‌تر از دیروز دست در گریبان غمِ مجهولِ ممتد، به سقف اتاق خیره می‌شم. چرا؟ چون بدم نمیاد. نه از غم ممتد بی‌دلیل و نه از به خاطر نیاوردن دلیل. انگار کن تو ممنتو نولان گیر افتاده باشم. یادم میره چی کار کردم و چی شده و چرا. اون ولی ثبت می‌کرد همه چی رو و من اما از ثبت کردن هم فرار می‌کنم. قراره فراموش کنم؟ پس بذار سریعتر فراموش کنم. همه زندگیمو فرار کردم. به سمتِ فراموش کردن فرار کردم. از فراموش کردن فرار کردم. بخاطر فراموش کردن فرار کردم.

الان ولی خسته ام از فرار کردن. که یعنی حداقل ایندفعه ذات فرارمو یه جور دیگه ای فهمیدم. شاید تا حد زیادی فهمیدم اون اولین چیزی که بخاطرش فرارو شروع کردم چی بود. این خوبه یا بد؟ گمونم خوبه. اگه بد بود شاید برای پیداکردنش اینقدر بال بال نمی زدم. نشستم ساعتها با یه آدم خیالی که نه جنسیتش رو تصور کرده بودم، نه ریخت و شکلشو، نه سنشو و نه حتی لباساشو حرف زدم. بلند بلند و واقعی. تو چشمهای نداشته‌ی کسی که ازش فقط وجود داشتنشو تصور کرده بودم نگاه کردم و براش کل زندگیمو گفتم. کل بیست و شیش سال و یازده ماهو تو چند ساعت جمع کردم. نه فقط اتفاقا رو، بلکه حس و برداشت درونیم ازشون رو هم. نشستم و گفتم و یهو منشا تروماها اومد و خیره شد تو چشمام. ترسیدم. ماتم برد. انگار همه مدت پیشم بود و انقدر نزدیک نشسته بود که نمی‌دیدمش. انگار چسبیده بود زیر پوستم. یا رفته بود تو بافت استخونم. ترسیدم. گریه کردم. سعی کردم لرزش دستهام رو کنترل کنم و حواسمو پرت کنم. می‌بینی؟ باز هم فرار. وسط فرار بود که چشمم خورد به ساعت. یهو فکر کردم چقدر معیارها مسخره‌ن. جدی تا حالا فکر کردی چقدر معیارها مسخره‌ن؟ مثلا همین معیارهای زمانی. گفتنِ من رفتم به فلان‎ مکان، یه ثانیه هم وقت نمی‌بره، ولی رفتنش ممکنه چند روز و هفته و ماه زمان برده باشه. گاهی انقدر گذر زمان مقوله غیرقابل باوری میشه برام که حس میکنم تو اینترستلارم. رها شدم تو سیاهچاله و تو بُعد پنجم گیر افتادم و دست و پا میزنم بیام بیرون. داد می‌زنم. جیغ می‌کشم. روح کتابخونه می‌شم و کتابها رو می‌ندازم. به دخترِ نداشته‌م نگاه می‌کنم. شاید هم به خودِ کودکی‌م. و به لحظه های فراموش شده‌م. غمگین و ترسیده و منتظرم. ولی از یه جایی به بعد دیگه دلیل انتظارمو یادم نیست. از روی عادت کتاب پرتاب می‌کنم. از روی عادت به دخترک نگاه می‌کنم و از روی عادت انتظار می‌کشم. انتظار چی؟ گفتم که جونم! یادم نیست!

یادم نیست و هی این دستگاه تلقینو جدا می‌کنم که از خواب‌ها بیام بیرون و به بیداری برسم و زندگی بدونِ فرارو شروع کنم و تهش‌م فرفره‌هه داره می‌چرخه و من هنوز منتظرم.

ولی همچنان باور دارم تهش هیچی نمیشه.

و همچنان معتقدم همه چی خوب میشه.

آه! جمع اضدادِ من!