خستگی تا اعماقِ استخوانهایم نفوذ کرده بود؛ شده بودم نشانهای غریب لای غمگین ترین کتابِ خاکخورده در دورافتادهترین قفسه از کتابخانهیِ خانهای متروک که سالیانیست چراغی روشن به خود ندیدهاست.
تنهایی را فضیلتی میدانستم همچو تنهاییِ ماه که سلطنتش بر آسمان شب ستودنیست؛ و حال ماهی جامانده شده بودم، پشتِ ابرهایی سهمگین که تا ابد قصدِ باریدن نداشتند...
و خاموش مانده بودم. همان ستارهای شده بودم که سالیانِ غریبیست نیست شده؛ ولی در دورهای دور هنوز تشعشعِ نورش ادامه دارد و هیچکس نبودش را باور نمیکند.
کسی از دور صدایم زد که: آهای فرصتِ کم...
و ناگهان ساعت شده بودم. ساعتی که بر اثر کهولت سن عددهایش را یادش رفته و عقربههایش زنگار بسته اند. ساعت شده بودم که فرصت کم نباشد اما دستم از زمان کوتاه بود و کوتاه...
و دوباره فریادی پیچید در حلقههای گوشم که: آهای راهِ زیاد...
و اینبار جاده شده بودم. جادهای سنگلاخ که عمری سنگینیِ قدم حس کرده و با هر باران گِلباران شده و با هر آفتاب، آفتاب سوخته. جادهای که دلش میخواست میانبر باشد اما حال مسافتش به اندازهی ابدیت طولانیست و مقصدش به اندازهی هیچستان دور...
کمی بعد شکل کلمههایم شده بودم... و شکل گلدان روی طاقچه. و شکل گلبرگهای خشکشدهی لای دفترچه خاطرات نوجوانی. و شکل دستگیرهی پنجرهی اتاقم. و شکل چالهی آسفالتِ کوچهای بنبست در شهری بارانی. و شکلِ قطرهی جوهری خفته در خودکاری قدیمی که هیچگاه نتوانست به وصال کاغذ و کلمه برسد. و شکلِ خواب... شکل خواب شده بودم و ناگاه دیدم که خواب شکل من است...
که همانا شب را آفریدیم تا که در آن آرامش یابید...
از سری |آنچه نگفته بودم| - ۵ جولای ۲۰۲۰
پ ن: کسی باور نکرد این آدمِ بیشکل، به غیر از عشق با چیزی موافق نیست! (از حسین صفا)
چقدر قشنگ بود تهش
زندگی بی عشق جریان نداره