سلام! 

دلم می‌خواست نامه را با "اسمِ‌ تو"ی عزیز شروع کنم اما می‌ترسم که بعد از این همه وقت اینگونه صدایت بزنم و باعث شوم بقیه نامه را نخوانده مچاله‌اش کنی.
 این نامه را دارم می‌نویسم تا خوابم را برایت تعریف کنم. یک خوابِ ساده و بی‌اتفاق. آخر یادم می‌آید تو عاشق خواب‌های بی‌اتفاق بودی. عاشقِ آرامششان. عاشق اینکه هیچ‌ تنشی یا هیجانی ندارند و از لحاظ تکنیکی با لحظه‌های بیداری برابرند. خواب دیده بودم شب تا سحر باران باریده بود و دم سحر عین درِ قابلمه‌ی خانم‌جون که بخار می‌نشست روی شیشه‌‌اش، کل آسمان پر شده بود از مِه. هنوز چراغ های پیاده‌رو روشن بودند و هنوز گرگِ آسمان بیشتر از میش‌ش بود. سلانه سلانه از وسط خیابان و مِه رد می‌شدم و از عبورِ ماشین‌های پر سرعتِ نیمه‌شبی ترسی نداشتم. نمی‌دانم شاید‌ هم توی خوابم هیچ ماشینی نبود. شاید خوابم متعلق به زمان حال نبود. شاید هم متعلق به هیچ زمانی نبود. درست مثل تو که در من تعلق به هیچ زمانی نداری. از قبل از ابتدای بودنم، بودی و در هستِ من هستی و در نبودِ من خواهی بود. چیز جالب‌تری که می‌دانم آن را بیشتر دوست داری این است که قلبم مطمئن بود آدم‌ها قرار نیست به این خیابان بیایند. می‌دانی که؟ آدم‌ها نمی‌گذارند که بتوانم تمام و کمال دیوانه باشم. همانجوری که کنارِ تو دیوانه‌ بودم. همانجوری که کنارِ هم دیوانه‌ بودیم!خوابم انگار شکلِ مه‌اندودی از شهرِ آرمانیِ خیال‌هامان بود. هیچکسی نبود. و جز راه‌ رفتن راهی برای طی مسیرها نداشتیم. دل‌نگران تمام شدن گرگ و میش نبودیم. مه آنقدری غلیظ نبود که نتوانیم همدیگر را ببینیم و ببوییم و ببوسیم؛ و آنقدری هم رقیق نبود که حواسمان پرتِ دوردست‌های دور از خودمان شود. همه چیزِ خواب مهیا بود، الّا تواَش که انگاری قبلِ خواب آنقدری متقاعدکننده نبودم که راضی‌ات کنم تا لااقل در طول این خواب کنارم باشی.
راستی بهت گفته بودم چه بر سر کبری خانم آمد؟ کبری خانم را یادت نیست؟ بابا همان همسایه‌مان که خیلی پیر بود؛ همانی که هر بار از کنارش رد می‌شدیم بامزه بازیَت گل می‌کرد و با یک لحن مسخره میگفتی "کبرررری تصمیم گرفت" و "ر" های جمله را از پَره های چرخانِ هلی‌‌کوپترهای جنگ‌زده هم محکم‌تر تلفظ می‌کردی! راستش حالا که بهش نگاه می‌کنم می‌بینم از بس این جمله را گفتی که تصمیمش را راستی راستی گرفت و بار و بندیلش را جمع کرد و برگشت داهاتشان! تهِ چشم‌هاش شادی جمع شده بود. می‌توانستم ببینم که ذوق چجوری از تک تک پلک زدن‌هاش چکه می‌کند. شاید بپرسی چرا! که باید بگویم آدم‌ها تهِ تهش برمی‌گردند به وطن خودشان. به همانجایی که دلشان جا مانده بوده. کبری هیچوقت دلش از آنجا بیرون نرفته‌‌ بود. دور مانده بود از وطنش. نه وطن جغرافیایی‌ و مرزِ سیاسی‌ ها! از آن وطن‌های واقعی که دل به آن تعلق دارد. کبری خانم هم رفت به وطن واقعیَش. 
یک جورهایی هم بهش حق می‌دادم که برود. حق می‌دادم یادش برود چقدر از عمرش را در این کوچه سر کرده و نفس کشیده و با قمری‌ها رفیق شده و صبحش را با سلام کردن به ممدآقاشاطر شروع کرده و دم غروب یادش نرفته چراغ کم‌جونِ ایوون را روشن کند و با چادرِ به کمر بسته، مهمان‌های نداشته‌اش را بهانه کرده و چاله‌های ساییده‌ی آسفالت را بارها با جاروی نَمورش جوریده... حق می‌دادم برود. فکر کنم تو بهتر از هر کسِ دیگری بدانی که من یکی چقدر خوب می‌فهمم "غریب را دل سرگشته با وطن باشد" یعنی چه.
دیگر چه بگویم؟ شاید تا همینجایش را هم هیچوقت برای تو نفرستادم. شاید هم نتوانستم نفرستم و به جایش روی پاکت برای پستچی نوشتم جانِ مادرت ارسال نکن. شاید هم به جای پستچی برای خودت نوشتم که تراوشات ذهنیِ نویسنده‌ی این نامه هیچ ارزشی ندارد؛ لطفاً نخوانید. اگه بنویسم، باور می‌کنی؟ لطفاً باور کن. 
ارادتمندِ "مانده در وطنِ خویش غریب"ِ تو
یادم می‌آید اولین باری که فیلم her را دیدم، شیفته و دیوانه‌ی شغل تئودور شدم. در عصرِ احساس‌مُرده‌ی تکنولوژی و هوش مصنوعی، نامه‌نویسی می‌‌کرد. نامه‌های سفر، عاشقانه، تولد، دلتنگی، سالگرد، هر چه دلت بخواهد. از طرف کسانی که هرگز نمیشناختشان و رو به کسانی که روحش هم خبر نداشت چگونه مردمانی هستند. سرش شده بود پر از داستان زندگی آنهایی که کوچکترین سهمی در زندگانی‌اش نداشتند و با این حال بسیار ظریف و پر عمق برایشان می‌نوشت. 
چند سالی بود نامه می‌نوشتم. گاهی برای افراد خاص زندگی‌ام؛ گاهی هم رو به کسانی که نمیشناختم‌شان؛ گاهی هم از طرف کسانی که وجود نداشتند. این نامه هم جزو همانهاییست که سالها پیش نوشتم. برای الانم کمی کودکانه جلوه میکند ولی خب دارم سعی می‌کنم با منِ گذشته‌ام مهربان‌تر باشم و از این رو هم اینجا گذاشتمش. نمی دانم از طرف کدام شخصیت خیالی نوشته شده و برای کدام شخصیت خیالی قلم خورده. فقط می‌دانم آن خواب‌ میانه‌ی نامه واقعی بود. آن حس را خوب یادم می‌آید. آن خلوتی و سکوت و مه را. آن طعم عجیب آزادی را. آزادی از هر چه که بند بود. شکلِ بند بود. حتی ادای بند بودن را در می‌آورد. بگذار یکهو بگویم از هر چه که در دنیا بود. که اَلدُّنْیَا سِجْنُ اَلْمُؤْمِنِ.
پ ن: تیتر از اخوان ثالث است.