به سکانسهای یک فیلم دیالوگمحورِ ایستا میمانی. بدون پویایی. بدون پیشروی. بدون حرکت. زمانیکه هیچ جایی برای رفتن نداری، مجبور میشوی به دنبال توالت بگردی و همه توالتهای دنیا یا خرابند یا بسته یا تو حق استفاده از آنها را نداری. بی توالت ترین جوان آزاد دنیا بعد از یک حبس طولانی تویی. هی این پا و آن پا میکنی و هی سرگردانِ خیابانها میشوی و هی بیاختیار میایستی و محکم خشتک شلوارت را نگه میداری. بلد نیستی ماشین دنده ای قدیمی برانی. چون همان بابای سگکُش و مامان فوتبالدوستت که وقت آمدن و رفتنِ تو حتی به خودشان زحمت سلام و خداحافظی را هم نمیدهند، هرگز و هیچگاه ماشین دنده ای نداشتند.
هیچکسی هیچوقت باورت نکرد بیلی. هیچوقت. هیچ جا. هیچ جور. ته ریش شلخته ات بلند شده و لباس سیاه به موهای روغنی ات آمده و سمت راست ژاکتت، کُرک شده و قدت حسابی دراز؛ ولی در اعماق وجود یک پسر کوچولوی تنهانشسته داری که زانوهایش را به بغل گرفته و در زمستانِ یک شهر بیرنگ گیر افتاده و بدون توقف می لرزد و نیاز به آغوش دارد. و درست چند دقیقه بعد از این احساست، مادرت جلویت نشسته و یادش میافتد که بگوید کاش تو را هرگز نداشت تا که روز به دنیا آوردنت، دیدن قهرمانی تیم محبوبش را از دست نمیداد!
تو شکل یک فیلم دیالوگمحوری که از همان دیالوگ هم زیادش را ندارد. فقط تعداد کمی کلمه؛ و تکرار آنها؛ و اصرار بر تکرار آنها. بس که حس میکنی آدمها تو را نمیفهمند و محکوم به حبس ابدیِ تکرار خودت هستی. تنها بودی بیلی. و کسی تنهاییت را نمیدید. کسی تنهاییت را حس نمیکرد. کسی نمیفهمید تهِ شکستن آن گریهی توی توالت یعنی چی. کسی درک نمیکرد رفتن به مدرسه و کلیسا فقط و فقط برای دیدنِ یک چهره یعنی چی. تو دوست داشته نشده بودی و با ذهن کودکانهات برای تسکین این درد بیپایان که همه ی دارایی کودکیات بود، ترجیح داده بودی کسی را دوست بداری و هیچوقت هم به او نگویی که مبادا این حس تمام شود. این حس. این پناه. این مَفَرِّ پنهانی.
لیلا برای تو اسم کافیای نبود. از آغوش فرار میکردی و تهِ ترجیحت دست دادن بود. دوست داشتی در غرفه عکس فوری، عکسِ دوست داشته شدنت بیفتد نه دوست داشتنت. البته آن هم نه دوست داشته شدنی حقیقی. فقط تصویرش. تصویر چیزی که هرگز نداشتی. هرگز لمسش نکردی. و برای لمس کردنش هم به همان اندازه وحشت زدهای. داشتی از دوست داشته شدنِ تصنعیات عکس میانداختی ولی بلد نبودی که موجودها وقتِ دوست داشته شدن، چشمهای خوشحالی دارند. چشمهای خوشحال داشتن را بلد نبودی.
Let's look like we like each other,
we spend time,
but we don't touch each other.
Don't do your best, Just do it right.
Let's do blue. This is the blue period.
یک جایی در انتهای فریادِ استمداد، فریادِ نمیخواهم زنده بمانم، در انتهای بهانهجویی برای نبودن، انتهای اهدای همهی داشتههایت یعنی یک توپ بولینگ و یک خودکار شانس به تنها دوستت که کمتوانِ ذهنیست، انتهای تصور خونِ پاشیده از سر، انتهای تکانهای بیدلیل دستهای عریان در هوای نامطبوعِ نیمه شبِ یک کلابِ برهنه، تصمیم میگیری که خودت را ببخشی. خودت را که هیچوقت دوست داشته نشد. اول از همه توسط خودت. چون دوست داشتن خودت را از هیچ کسی یاد نگرفته بودی بیلی. تصمیم میگیری شیرینی قلبشکلی بخری و تصمیم میگیری با هاتچاکلتی که احتمالا گرمترین هاتچاکلت دنیا بود به زندگی برگردی.
عشقِ بیکلام و بیکلمه! چه کلیشه ایست این پروسهی شفابخش. مگر نه؟ عموما اما تنها در سینما اتفاق میافتد. در دنیای واقعی احتمالا همه چیز خیلی فرق داشته باشد بیلی. این را هم تو میدانی و هم آدمهایی که فیلمت را نگاه کردهاند. ولی قاببندیهایت آنقدر دلنشین بوده که آدم دلش بخواهد این شخصیتِ منزوی دوست نداشته شده را عمیقا دوست بدارد. بیشتر از پدر و مادرش. بیشتر از دوست صمیمی سادهی مهربانش. بیشتر از پاپی کوچک مظلومش. و حتی بیشتر از دختر ربوده شدهی ناشناختهی پرراز... دوست بداردش و برای دقایقی باور کند این پروسه شفابخشِ گرم را.
Buffalo '66
1998 ‧ Drama/Romance ‧ 1h 50m
Written and Directed by Vincent Gallo
چقدر من خوشحالم که این نوشته رو پیدا کردم. خوب بود. خیلی.