شب برایم کوتاه است. انگار به شبهای بلندتری نیاز داشتم. انگار به امتداد سکوت و تاریکیاش محتاج بودم. حسابش از دستم در رفته است. این چندمین بار است که اینها را زیر گوشم زمزمه کردهای؟ که نترس. دل به دریا بزن. به تو قول میدهم که دریا میشکافد. و تو نجات خواهی یافت. سیر خواهی شد. سکنی خواهی گزید. کلامت همان بود و لحنت اما هر بار فرق داشت. حداقل من متفاوت میشنیدم. گاهی وقت گریه میشنیدم. گاهی وقت امید. گاهی با ترس. و گاهی هم با چشمهای بسته. چشمهای بسته عجیبترینِ پدیدههایند. کُرهای کوچک که برای از دست دادن فاعلیتش، پردهای نهچندان نازک رویش میکشیم. همانگونه که برای خاموش کردن تابش خورشید، پردهی شب را. پردهی پلک را میکشیم روی پنجرهی چشم و او که هنوز فاعل است و هنوز هم میتواند ببیند، جز سیاهی چیزی برای دیدن نمییابد... و قصه درست از همانجا آغاز میشود. قصهی رویا. رویاهای سیاه و سفید. رویاهای رنگی. رویاهای آبی... حسابش از دستم در رفته. حساب شبهایی که لب پنجره به تماشای طلوع نشستم. حساب سلامعلیکهای سحرگاهی با اولین شعاعهای روشناییِ بیرون زده از ابرها. حساب معاشرت بسیار گرم گنجشکها و قمریها. حسابِ مقاومتهای در برابرِ خوابآلودگی بر سرِ دوراهی خوردن و نخوردنِ قرصِ خواب. میبینی؟ حسابِ خیلی چیزها از دستم در رفته. تو چه؟ حساب من یادت هست؟ یادت هست. یادت هست که هر بار به منِ فراموششوندهی فراموشکار یادآور میشوی که نترس. دل به دریا بزن. آن را برایت خواهم شکافت. نجات. نجات. نجات خواهی یافت. از چه نجات خواهم یافت؟ یادت هست؟ من یادم رفته و حسابِ بارهایی که فراموشش کردهام را هم ندارم... یادت هست؟ سکنی گزیدن چگونه بود؟ یعنی زمانی بود که در سایهی سکونتی ساکت، آرام گرفته بودم!؟ آرام گرفتن چگونه بود؟ آرام بودن. آرام ماندن. بیتاب نبودن چگونه بود؟ همین را میخواهی به خاطرم بیاوری، نه؟ برای همین هم بارها تکرارش میکنی؛ نه؟ مدام میبینی منِ جمعشده از ترس را و مدام زمزمه میشوی برایم که نترس... آه... یعنی یادم میآید نترسیدن چگونه بود؟ نترسیدنِ واقعی... نترسیدنِ از سرِ امن. از سرِ امان... میروم که پردهی خواب بیاندازم بر روی این ذهنِ پرفریاد. او همچنان فریاد میکشد و همینکه من صدایش را نشنوم کافیست. نه؟ میدانم که یک روزی همهاش را یادم میآید. تو میگویی. بارها و بارها. تو میگویی که نترسم و آخر نترسیدن را یادم میآید. تو به یادم میآوری و در انتها همهی سوالها به وصال پاسخ خواهند رسید. میدانم. میدانم... نه؟