در من ریشه دوانده بودی.
من، بیچاره و ناگزیر از رفتن.
تو، استوار و محکم.
هیچ دستی یارای آن نداشت که تو را از جا برکَند.
در من ریشه دوانده بودی، راسخ!
چون رسالتی در دلِ یک برگزیده.
چون خروشِ خواب در چشمانِ بکرِ نوزاد.
چون تقلای زندگی در حبسِ تاریکِ دانهی گیاه؛ سنگْشکافنده و بیرونْجهنده.
در باران ایستاده بودیم.
تنهامان نم نمیگرفت.
زمان پشتِ عقربههای خوابیده پنهان شده بود و باد خودش را رسانده بود تا لبِ طاقچهی بهار.
تو، دستهات شکوفه میداد.
و قلبَت عشقزاری بود که وقت دلتنگی گل میکرد.
در باران ایستاده بودیم که شکفتی.
شبیهِ غنچهی سرخِ انتهایِ باغِ بینهایت.
گونههات گل انداخت و پلکهات متواضعانه به احترام قطرهها سر به زیر انداخته بود.
در باران ایستاده بودیم. سهراب خواندیم. باخ گوش دادیم. والس را در آغوش کشیدیم
و همانگونه به خواب رفتیم...
از سریِ |آنچه نگفته بودم| - ۲۰ سپتامبر ۲۰۲۱
سلام. سلام.سلام
آخ آخ، چقدر جان شیفته مآب بودش!👌