میگفت هر وقت که دلم تنگ میشه به آسمون نگاه میکنم. تنها چیزی که مطمئنم تو هم بالاسرت یکیشو داری. یکی شبیهِ اینی که من دارم میبینم.
میگفت آدمیزاد عجیبه نه؟ همون وقتی که نداره یادش میفته داشتنو. همون وقتی که دوره یادش میفته نزدیکیو. میگفت بیخیالِ فاصله. بیا بخندیم به قواعدِ دنیا. بیا بخندیم به اینکه مشترک ترین چیزمون شده آسمون. صبر کن ببینم! واقعا مشترک ترین چیزمون شده آسمون؟ کِی وقت کردیم انقدر دور شیم از هم؟! میگفت و مثل سرخوشا میخندید. مثل کسایی که بعد از سخت ترین شبِ زندگیشون به قصد مرگ مست کردن و اسمشونم یادشون نمیاد. شاید اسم منم یادش نبود. یادش بود؟ نمیدونم. ولی میدونم آسمونو یادش بود. یادش بود دوریم. یادش بود که چشمامو یادش رفته.
وسط قهقهههاش کلمههای نامفهومی میومد بیرون. یه چی شبیه اینکه: اون یارو رو یادته که هر جا مینشست میگفت "ما نزد قُرَبا نیز غریبیم"؟ راست میگفت بیچاره. وقتی تموم کرد، قربا تازه یادشون افتاد "قریب" شن. حداقل قریب به تابوتش! همینم خوبه، من فکر کنم بمیرمَم تو نیای. بعد شدیدتر خندید. بلندتر. هیستریکتر.
ترسیده بودم. مثه یه بچهی پنج ساله که برای هزارمین بار وقتِ تنبیه تو تاریک ترین اتاق خونه حبسش کردن. اون هنوزم از هیولاهای اتاق می ترسه. ولی دیگه جیغ نمیزنه. بیتابی نمیکنه. به در نمیکوبه. خسته ست. خیلی خسته. بیصدا میشینه یه گوشه و آروم اشک میریزه و پلکاشو رو هم فشار میده و منتظره که هیولا بیاد و کارشو تموم کنه.
ترسیده بودم. و مثل اون بچه پنج ساله خسته بودم از بیوقفه بیتابی کردن. منتظر بودم خنده های عصبیش بشن هیولا و سر تا پامو ببلعن.
وسط همین فکرا بودم که صدای خندههاش عوض شد. خندههاش شد شکل گریه. چهرهش رفته بود تو هم و گریه میکرد. نعره میزد. کلافه و آشفته. بیشتر از همه چشماش. دلم میخواست محکم بغلش کنم و بهش بگم دوری مهم نیست. بهش بگم تعداد مشترکات مهم نیستن. مهم نیست که چشمامو یادت رفته. مهم نیست اتاق تاریکه و هیولاهه قراره جفتمونو درسته قورت بده. مهم نیست دنیای آدم بزرگا چقدر ترسناکه. مهم نیست که نزد قُرَبا غریبی یا قریب. مهم فقط اینه، الان تو بغلِ منی...
بهم گفت تو خیلی قشنگی. شبیه آدما نیستی اصن... تو باید یه خیال باشی. یه خوابِ خوش. یه رویای شیرین. تو نمیتونی آدم باشی... اینو گفت و رفت که دستاشو حلقه کنه دورم... دستاش ولی نمیتونست لمسم کنه. چیزی نبود که لمس کنه اصلاً...ترسیده بود. ترسیده بود ولی خسته بود. مثل یه بچهی پنج ساله که...
پن: تا اینجا خوندی و نفهمیدی؟ بیلیو می؛ ایتس نات عه بیگ دیل! خودمم نفهمیدم چی نوشتم!
-۱۷۳ هفته پیش-
غم اوهام آغوش ما"