مرگ نه! دلم می‌خواست از ابتدا وجود نمی‌داشتم. با تموم وجود دلم هیچ بودن می‌خواست. عدم! و این حس که هیچکی این خواسته‌ی عمیق درونی رو درکش نمی‌کرد باعث می‌شد دلم بخواد با تمام وجود از همه‌ی هستی فرار کنم. از همه‌ی چیزی که قبل از اون بیرون، درون خودم بود و آه که چقدر از به روی دوش کشیدن این بار احساس خجالت داشتم.

این جمله‌ها، هایلایت احساس دوران افسردگی من بود. تو تمام مدتی که حالم خیلی بد بود این حسی که شرح دادم، در عناوین و اشکال مختلف خودش رو به من نشون می‌داد و جلوم ظاهر می‌شد و حتی نمی‌تونستم به بقیه انتقالش بدم. نه با نوشتن. نه با تصویر. نه با هیچ چیز دیگه‌ای. در سکوت مطلق غرق بودم. زمان بی‌معنی بود و افسردگی شبیه یه غول هزارسر زمانی که می‌تونستم جوون و شاداب باشم رو دولپی قورت داده بود و من مجبور شده بودم حتی از نزدیکترین آدمهای زندگیم هم پنهان نگهش دارم. اینکه عدم حضورم درک نمی‌شد سخت ترین پارت افسردگی برای من بود. مرگ تدریجی روابط و احساسات عمیقی که نسبت بهم داشتن و نشسته بودم و از دست رفتنشون رو تماشا می‌کردم و یه جورایی دیگه نسبت بهشون بی‌حس شده بودم. یه استیج از احساس درماندگی. و پذیرفتش.

باید برای یه پروژه‌ای یه ویدیوی آزمایشی راجع به افسردگی درست کنم و فکر کردم بیشترین کسایی که می‌تونن درکش کنن خود کسایی‌ان که مثل من یه زمانی درگیرش بودن.

خیلی خیلی لطف بزرگی می‌کنی اگه تو این پروژه با من سهیم شی و در صورتی که تجربه افسردگی داشتی/داری تو هم برای من هایلایت احساست رو بنویسی. حتی در حد یه جمله! یه عبارت! یه کلمه! یا اگه دوست داشتی در قالب ویس برام یگیش یا حتی عکسی که فکر می‌کنی شرح دهنده اون حالت بوده رو برام بفرستی.

و ممنون‌تر هم می‌شم اگه در اطرافتون کسی هست که این تجربه رو داره براش این پست رو بفرستین. 

می‌تونین اینجا در قالب پیام ناشناس بهم بگین یا خصوصی یا هر جور دیگه‌ای که راحتین. 

اگه تو بیان هم نیستین این لینک ربات ناشناسه تو تلگرام (با vpn). اینجا

اگه دوست داشتین هم این ایمیل منه: اینجا

ممنون که کمکم می‌کنید.

به امید رهایی از این سیاه بزرگ!